ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

زنی عاشق آنال سکس 157

سحر همین جور با تعجب نگام می کرد . انگاری هنوز شک داشت که من واسه این پسره زنگ زدم . ..
-تو چیکار کردی ؟ تو الان با کی تماس گرفتی ؟ من درست شنیدم یا اشتباه به گوشم خورده ؟
-چیه دختر عمه ..ما رو دست کم گرفتی ؟ فکر کردی ما از هیچی خبر نداریم ؟
سحر : یعنی اون قبلا با تو تماس گرفته از تو دعوت کرده که به عنوان دوست دخترش  همراش باشی و تو واسش ناز می کردی ؟
-ناز چیه . من اصلا نمی خواستم برم . حالا که تو اومدی و گفتی مونا هم هست و ازت تحقیقات کردم می خوام بیام .
سحر : راستشو بگو آتنا .. تو بعد از از دواج هم  با خیلی ها بودی ؟
 -سحر جون تو در مورد من چی فکر کردی . تو که می دونی من اگه قبل از ازدواج دوست پسر زیاد داشتم به خاطر این بود که عاشق کون دادن بودم . دیدی که هم حالمو می کردم هم تا لحظه آخر و روز ازدواج دختر بودم ..
بی اختیار یه لبخندی زدم که دوزاریش افتاد ..
-حالا دختر دایی یکی دومورد رو که گرفتی ..
 -حالا چرا این قدر گیر میدی ..
سحر : ولی می دونم که هر کی میاد به مهمونی یعنی دختراشو میگم دلشون می خواد که سیاوش با اونا جور شه ..
- ببینم این جوری که تو داری میگی اینایی که می خوان بیان به این مراسم  یعنی دختراش همه از خط خارجن . دیگه سیاوش خان اونا رو می خواد چیکار کنه .
سحر : یه پسر از فرنگ بر گشته دیگه این چیزا واسش ملاک نیست . حالا خارج هر بدی داشته باشه یه خوبیش اینه که  مردای اون جا فکرشون باز تره . اگه یه کیری از مرزکس  دوست دخترشون .. عشقشون رد شده باشه دیگه نمیگن که مثلا دست دوم شده و ما نگیریمش و از این حرفا . اونا براشون از زمانی مهمه و بهش توجه می کنن که با عشقشون با اون کسی که دوست دارن از دواج کنن .
 -شاید همین طور باشه که تو میگی ولی همیشه هم صدق نمی کنه . با این حال حواستون باشه که واسه من در این مجلس مایه نیایین ..
سحر : آتنا تو شوهر داری . دیگه که نمی خوای با سیاوش ازدواج کنی ..
-ببینم اگه این سیا خان شوهرت شد بهم اجازه میدی که باهاش باشم ؟
  سحر یه لبخندی زد و به شوخی گفت ببینم سنگ خودت رو به سینه می زنی ؟ من که حرفی ندارم . ولی تو خودت حاضری که شوهرت پژمان با من باشه ؟
 راستش دوست نداشتم پژمان رو با کس دیگه ای ببینم . با این که بار ها و بار ها بهش خیانت کرده و از این کار خودم لذت برده بودم  اما این توقع رو نداشتم که شوهرم از زن دیگه ای لذت ببره . هر چند می دونستم اون اهل این حرفا نیست .. یکی دوبار هم با این که پیش خودم گفتم اشکالی نداره و پژمان هم اگه یه وقتی رفت و خواست با زنای دیگه حال کنه بهش گیر ندم ولی خوب که فکر کردم دیدم که  از حسادت دارم می سوزم .. ولی در این لحظات واسه این که پیش سحر کم نیارم و یه جوابی هم داده باشم گفتم خب سحر جون اگه خود پژمان راضی باشه من که حرفی ندارم . ولی اون اهل این چیزا نیست ..
 سحر : مردا اگه آب مناسب ببینن شناگر خوبی میشن ..
-شنا کردن توان هم می خواد .
سحر : کاش یه شوهر مث پژمان نصیبم شه که کاری به کارم نداشته باشه .
-این که بخوای اعتماد شوهرت رو جلب کنی اینم خودش نوعی هنر می خواد .. خلاصه رسیدیم به پنجشنبه ای که باید می رفتیم به مهمونی . طبق معمول با یه مغلطه کاری پژمانو قانعش کردم و اونم که سحر و مونا  رو دید دیگه چیزی نگفت . به دوست پسراشون گفتیم که جدا بیان . خوشبختانه خونه آقای سعادتی یه تالار و پذیرایی بزرگ داشت که می شد به نوعی اون فضا رو بست که  اگه آهنگی هم نواخته میشه سر و صدا تقریبا به بیرون درز نکنه . منم یه لباس زیر مانتویی ساده ولی شیک و تو دل برو تنم کردم که جلب توجه کنم ..  رو همون نقطه حساس مردان زوم کنم .. یه بلوز کوتاه جیگری سینه نیمه باز با یه جین استرچ آبی کمی پایین تر از زانو .. خیلی راحت و بی شیله پیله .. اما به تیپم خیلی رسیده بودم . از اون آرایش هایی که صورتمو سفید تر نشون می داد . شکمم که تقریبا یه حالت فانتزی داشت ولی بر جستگی باسن حسابی توی دید بود . نقطه حساس و ضعف آقایون .. که می دو نستم وقتی چششون به اون بیفته دیگه بقیه خوشگلا و خوشگلی ها رو تحت الشعاع خودش قرار میده  . برای من خیلی بهتر بود شلوار بپوشم تا دامن پام کنم . ولی مانتوی شیکی انتخاب کرده که اونم به رنگ بلوزم بود .. قرمز آلبالویی روشن و خیلی شیک .. فکر کنم تک بود .. خیلی خوشگل شده بودم .. البته دوست پسرای سحر و مونا   دم در خونه منتظرمون بودن .. اونا هم پسرای خوش سر و وضعی بوده و خیلی شیک کرده بودن . هر دو شون هم نشون می داد از اون چش چرونای سکسی باشن . ولی من فعلا حواسم به این بود که کسی سیاوش منو تور نکنه . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

لز استاد و دانشجو .. عروس و مادرشوهر 54

حواس کارینا به یگانه و یاسمن هم بود که اونا دارن چیکار می کنن .. یاسمن یگانه رو در آغوش کشیده بود .  یگانه تا حالا به این موضوع فکر نکرده بود که وقتی در این شرایط قرار داره چه کاری باید انجام بده و با دست زدن به کدوم قسمت از بدن مادر شوهرش خودشو نشون بده .
کارینا حواسش همچنان به اون عروس و مادر شوهر بود به یاد خودش افتاده بود که چه شرایطی رو داشته و چطور تونسته خودشو با اون وضع هماهنگ کنه . دل توی دل یگانه و یاسمن نبود . سینه های عروس و مادر شوهر به هم چسبیده بود ... دستای یاسمن رفته بود روی مایوی شورت نمای یگانه . دختر این اجازه و فرصت رو به مادر شوهرش داده بود که اون اول لختش کنه . هم سختش بود و هم حس می کرد که این جوری بهتر می تونه احترام رو نگه داشته باشه و رعایت حال اونو بکنه . این جوری عشق و علاقه بین اونا رنگ و بوی دیگه ای پیدا می کرد . دستای یاسمن آروم آروم مایوی یگانه رو پایین کشید ..
در اون سمت سحر و ساناز و سپیده کاملا متوجه صحنه بودند و چشاشون خیره به جریان مونده بود تا ببینن اونا چیکار می کنن .
یگانه چشاشو  بسته رفته بود توی حس . می خواست ببینه  دستای مادر شوهرش بالاخره چیکار می کنه و تا به کجا می رسه . مایوی یگانه از زیر و انتهای باسن اونم رد شده بود . حالا فقط دستای یاسمنو حس می کرد که رو قاچای سفت کونش قرار گرفته . از اون جایی که مادر شوهر هنوز با عروس خود لز نکرده بود بیشتر یه احساس خجالت داشت . با این که این اولین مورد لز بینی اون نبود .. آروم آروم با نوک انگشتاش رو چاک و درز کون یگانه کشیده و انگشتارو در تماس با کس عروسش قرار داده بود . یگانه کاملا متوجه شرم و حیای مادر شوهرش شده بود . برای همین بیشتر سعی می کرد کاری کنه که اونو وادار به ادامه فعالیت کرده خجالتش بریزه . ..
-آخخخخخخ ماااااماااااان چیکار داری می کنی خیلی خوشم میاد . دستات شفا بخشه . صبر کن کاملا درش بیارم .
اون حالا دیگه کاملا لخت و روبروی مادر شوهرش قرار داشت . یاسمن یه نگاهی به اندام عروسش انداخت و حس کرد که خیلی حریص تر از قبل شده . دوست داشت یگانه هم با اون ور بره . چند بار رفت تا مایو خودشو در بیاره ولی هر بار روش نشد . هنوز  حس می کرد که در مورد این مسئله که بدنشو کاملا لخت به عروسش نشون بده یه تابویی وجود داره .. در همین افکار بود که یگانه حس کرد که حالا اونم باید این کار مثبت یاسمن رو با اقدامی مشابه جواب بده .. اونم دستشو گذاشته بود رو مایوی مادر شوهرش و اونو از پاش بیرون  کشید  و این بار دیگه دو دوتایی شون به مانند عاشق و معشوق های حقیقی  دست دور کمر هم کاملا به هم قلاب شده دستای هر کدومشون رو باسن اون یکی قرار داشت . هر دو شون هیجان زده بودند و می دونستن که این راهی که انتخاب کردن اونارو به نقطه ای می رسونه که یک خاطره خوب و به یاد ماندنی از این روز داشته باشن .
نگاه کارینا رو کون درشت و بر جسته یاسمن زوم شده که از دید کیمیا پنهون نموند . کیمیا : میگم عریزم تو هنوزم به فکر یاسمن هستی ؟
کارینا: مامان من دلم می خواد بدونم که آخر کار این دو نفر چی میشه . چون من خودم همچین شرایطی داشتم .
اینا رو آروم تر می گفت تا یگانه و یاسمن نشنون و حساس نشن و این که فکر کنن کارینا بوده که اونا رو به هم جوش داده .
یاسمن در جهت عکس عروسش که طاقباز قرار داشته و روش قرار گرفت . کونشو گذاشت رو سر یگانه و خودشم سرشو گذاشت لای پای یگانه . عروس  هم از موقعیت استفاده کرد و با دستاش کون درشت مادر شوهرشو از وسط باز کرد و نوک زبونشو گذاشت روی سوراخ کون و از اون جا اومد پایین تر روی کس . -اوووووووخخخخخخخ کس و کونم .. داره آتیش می گیره . فدای زبونت یگانه .
یاسمن اینو گفت و از همون سمت انگشتاشو گذاشت رودو طرف کس یگانه و میک زدن وارو رو شروع کرد ..
 -آخخخخخخخ ماااااامااااااان فدات .. وووووووییییییی کسسسسسسسم کسسسسسسم سوختم مامان ... اوووووووففففففف ....
 یاسمن هم که حشرش خیلی زیاد شده بود کونشو رو سر یگانه به سرعت و شدت حرکت می داد . عروس لباشو غنچه کرده بود و صدای ماچ دادنهای او روی کس و حلقه کون یاسمن همه جا پیچیده بود .. دکتر یاسمن کمی احساس خجالت می کرد . با این که این اولین بار نبود که کس و کون اون توسط لب و دهن یه زن لیسیده می شد .... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی 

پسران طلایی 174

مسعود : دخترم حالا بهم بگو چه احساسی داری ؟ لذت می بری ؟ از زندگی جدیدت راضی هستی ؟ می تونی خودت رو با هاش هماهنگ کنی ؟
عطیه : اووووووفففففف بابا بابا من خوشم میاد همیشه همین جوری باشم . همین حالتو داشته باشم . همین حسو ..
کیر سینا اونو به عالم لذت و کیف خاصی برده بود که دوست نداشت از اون عالم خارج شه . دوست داشت تا ساعتها غرق در اون حس و حال باشه و از زندگی نهایت لذتشو ببره . ولی عطیه حوصله نداشت زیاد حرف بزنه . اون دوست داشت بیشتر در عالم خودش باشه . به اون چیزی که در وجودش می گذره و حرکت خودش نشون میده فکر کنه . هم به حر کات کیر و هم به روند زندگیش که تغییرات مهمی رو داشته . حالا که باباش در مورد دختر نبودن با هاش راه اومده بود حتی دیگه حسرت اینو هم نداشت که چرادختر نیست . اون حس کرد که بهترین روز زندگیشو داره سپری می کنه . تقریبا احساس سوزشی هم نداشت .
 -بابا بابا جونم عاشقتم .. خیلی دوستت دارم .
مسعود : دخترم فعلا که زیر کیر آقا سینایی . می تونی به اونم بگی که دوستش داری و لذت می بری  و عاشق اونی .
 عطیه : پدر جونم  .. از سینا جون خوشم میاد . ولی می دونم اون نمی تونه  برای همیشه مال من باشه . الان که از کنارم رفت میره و یکی دیگه رو بغل می کنه . ولی تو می تونی واسه همیشه مال من باشی . یکی مامانو داری که من و اون با هم از این حرفا نداریم .
سینا کف دستاشو گذاشته بود رو سینه های عطیه و اونا رو به هر سمتی که دوست داشت  می گردوند . عطیه حس می کرد که پسر با این کارش داره آتیش پخش می کنه . آتیشی که داره   زندگی اونو زیر و رو میکنه . سوختنی که اونو سیرش کرده بود و می خواست که در همون حالت  بمونه . انتهای این سوختن رو دوست داشت . نگاه خمار و آتشین دختر که از هوس خالص و تازه اون می گفت سینا رو به جنب و جوش بیشتری وا داشته بود . عاطفه دستشو گذاشته بود رو کسش و وقتی که سینا کیرشو می کشید عقب تا یه بار دیکه اونو به طرف داخل کس دخترش حرکت بده انگشتاشو با سرعت زیادی توی کسش حرکت می داد با این تصور که اون کیری که حالا توی کس دخترشه تا دقایقی دیگه نصیب اون میشه .
عطیه: بابا بابایی دوستت دارم ..
 مسعود : عزیزم . حالا که داری با یکی دیگه سکس می کنی باید به اون بگی که دوستت دارم .
 سینا : عیبی نداره بذار عطیه جون هر جوری که دوست داره ابراز احساسات کنه . مهم اینه که اون ته دلش چی می گذره . خوشم میاد ..
عطیه : سینا جون من تو رو هم دوستت دارم .  حالا که دیگه باباجونم میشه شوهرم ولی  همیشه در رویاهام برای وقتی که می خواستم شوهر کنم تصور یه پسری مثل شما رو داشتم . خوش تیپ و چهار شونه و خوش اندام و ....
مسعود : دخترم عزیزم بقیه اش چیه ..
عاطفه : می دونم دخترم چی می خواست بگه . قر بونش برم اونم مثل مامانش از یه کیر کلفت و جوندار خوشش میاد و سینا جون می تونه اونو به این آرزوش برسونه . مسغود یه نگاهی به کیر خودش و یه نگاهی هم به کیر سینا انداخت  و با خودش گفت  که زن و دخترش حق دارن که این جور از دیدن کیر سینا به وجد بیان اون تازه به خوبی حس می کرد تفاوت کیر خودش با کیر سینا رو . تا حالا به این صورت نبود که در این مورد  فکری کرده باشه .
عطیه : جوووووووووون کسسسسم کسسسسسم سینا جون .. تند ترش کن ..
عاطفه : اون تا چند دقیقه دیگه ار گاسم میشه و می تونی بری سراغش مسعود جون .. مسعود : آره عزیزم و اون وقت تو هم می تونی بری سراغ سینا .. خیلی با حال میشه عاطفه : عزیزم من که اینو برای خودم نگفتم . من دوست دارم رابطه صمیمانه بین پدر و دختر رو ببینم و لذت  ببرم .
مسعود به لبخندی زد و گفت آره می دونم عزیزم خبر دارم .
 سینا دستاشو گدشت دور کمر عطیه و بدنشو آورد بالاترو این بار کف دستشو گذاشت روی کس عطیه و حرکت کیرشو توی کس عطیه به صورتی در آورد  که  با شتابهای مختلف اونو  می کرد .
 -اووووووههههههه اووووووخخخخخ ..  آخخخخخخخ مااااااماااااان جوووووون بااااابااااااایییییی کسسسسسم کسسسسسسم   .. کیسه آبم .. یه چیزی داره می ترکه داره میاد بیرون . داره می ریزه .. خالی میشه ..
عاطفه : سینا جون چند تا ضربه تند بزن و کیرت رو یهویی بکش بیرون  .. دخترم داره ار گاسم میشه . از اوناییه که حجم آب کسش واسه ار ضا شدن زیاده . اون باید حال کنه . دخترم  باید لذت ببره .
سینا منظور عاطفه رو گرفته بود . که باید چیکار کنه تا دخترش ار گاسم شه . کس تنگ اون دختر هم هیجانشو بیشتر کرده بود .. نگاهشو به مردمک چشای عطیه دوخته بود . رسیده بود به نقطه ای که حس کرد باید کیرشو بکشه بیرون .. همین کارو هم کرد و یه مایعی از کس ریخت بیرون ..
عاطفه : مادر به فداش آب کسش اومد .. دخترم ار ضا شد .. . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

یادت هست چرا می ترسم ؟!

می ترسم ..من از گلها می ترسم اگر پژمرده گردند ... من از دلها می ترسم اگر شکست و شکستن را با تمام وجود بپذیرند . من از آرامش می ترسم شاید که طوفانی در راه باشد .. من از سکوت شب می ترسم شاید که بوم شوم به سفر رفته باشد . من از مهتاب می ترسم شاید که ماه من به دنبال ماه خود باشد .  من از آفتاب می ترسم وقتی که ابری نمی بینم ..
یادت هست وقتی که نگاهمان را به آسمان داده بودیم تا خورشید عشق ما را به عرش خدا ببرد ؟! انگار ترس دروجودمان مرده بود ؟ انگار قرار نبود که گلها پژمرده شوند .. دلی بشکند .. انگار قرار نبود که تیر صیادی بر قلب شکاری بنشیند ..
می ترسم من از دوستی های بی دشمنی ها می ترسم .. من از سایه های خیال که بر سرم سایه افکنده می ترسم . من از سفر در شبی که به شب می رسد می ترسم .
 نقطه آغاز را یادت هست ؟ همان نقطه گریزان از خط پایان را می گویم .
 من از ترس نمی ترسم من از آن چه مرا می ترساند می ترسم . من از نیش هایی که جانم را بیازارد نمی ترسم من از زبان مار نمی تر سم من از زبان یار می ترسم من از چوبه دار نمی ترسم ازخم شدن سر بر پای دار می ترسم .. من از شب  بی یار نمی ترسم من از روز دلدار می ترسم . من از سحرگاه تار نمی ترسم .. من از مهتاب بیدار می ترسم .
 یادت است آن چراغهای روشن دردل شب را که هرکدامش از هزاران چراغ روشن عشق و امید سخن می گفت ؟یادت هست افق های زیبا را ؟ یادت هست آن همه امید و رویا را ؟
 من از فردایی که از خاک نیامده نمی ترسم من ازگذشته ای که بر باد رفته می ترسم . من از بیداری جلاد نمی ترسم ..من از به خواب رفتن فریاد می ترسم .من ازگرد باد نمی ترسم ,  من از سایه های باد می ترسم .
یادت هست  ؟ وقتی باد گیسوانت را شانه می زد وچون سایه ای موهای پریشانت را به قلب پریشانم می سپرد با تو ازچه می گفتم ؟ یادت هست وقتی که نسیم تابستان .. زمزمه جویبار, سقوط عاشقانه آبشار ترانه دلنشینانه عشق را به گوش جان من و تو می رساند با ازتوچه می گفتم ؟
 آری می گفتم که من از جدایی نمی ترسم .. من از مرگ آشنایی می ترسم . من از آن روزی نمی ترسم که تو را نبینم .. من از آن روزی می ترسم که بدانم دیگر تو را نمی بینم .
یادت هست ؟ بوی گندمزار , شالیزار , دریا و کوهستان , آفتاب و برف و باران ...؟ یادت هست ماه و ماهتاب و ستاره ها را ؟! یادت هست کرانه هایی را که دیگر نمی بینی ؟ یادت هست چگونه با صدای پرندگان عشق به خواب عشق می رفتیم تا بخوانیم که بیداری و خواب هم , عاشقانه هم را دوست می دارند تا بوی عشق را احساس کنیم تا به او بگوییم که من و تو دوستش می داریم عاشقش هستیم پس او هم ما را دوست بدارد ؟ یادت هست ؟
من از آفتاب زوال نمی ترسم , من از سایه های خیال می ترسم ..من ازمستی شراب نمی ترسم من از اندیشه(سایه ) سراب می ترسم ..من از آن , از من  گریزان بیگانه نمی ترسم من از آن آشنای دیوانه می ترسم .
 یادت هست وقتی که زمزمه های باد , نجوای عاشقان را در گوش جان من و تو زمزمه می کرد چه به هم می گفتیم ؟ یادت هست فرار از سایه های غم و ترنم آهنگ در کنار هم بودن را ؟ یادت هست پاسخ مرا وقتی که گفتی دنیا پرستان به من و تو حسادت می کنند ؟ یادت هست به تو گفتم که کسی حسود تر از دنیا نباشد ؟
 من از آن نمی ترسم که دل دنیا بسوزد من از آن می ترسم که دنیا دلم را بسوزاند .. یادت هست به تو گفتم که خر من عشق بر باد نخواهد رفت حتی اگر بر خاک رود ؟ حتی اگر به دست آتش و آبش بسپاری ..و توگفتی دنیای من و تو تنها یکیست .. دنیایی از آن من و تو .. دنیایی که فقط ما را می بیند .. دنیایی که تنها برای ماست . دنیای بی زوال عشق .. دنیای  بی فاصله ها ... دنیایی که با مرگ دنیا نمی میرد . یادت هست ؟ انگار آن واژگان پرمهر چون مهر داغی بر قلبم نشسته است .
من از آسمان پر غبار نمی ترسم .. من از آینه بی زنگار می ترسم .. من از پرنده تنهای شب زنده دار نمی ترسم من از آن مرغ دلشکسته در انتظار می ترسم ..
 یادت هست ؟! .. یادت هست می گفتم که بی تو برای تو می میرم و با تو برای تو زنده هستم ؟ !
من از زمستان مرگ نمی ترسم من از خزان برگ می ترسم .. من از آرامش  شب نمی ترسم  من از نوازش تب می ترسم ..من ازنیش  راه بی پایان نمی ترسم , من از نوش تلخ پایان می ترسم .. من از کینه ای که می توان کشت نمی ترسم من از کینه عشق می ترسم ..
یادت هست وقتی که آن شب در سایه مهتاب و جشن ستارگان در آغوش هم آرمیده بودیم به تو گفتم که چرا می ترسم که ازچه می ترسم ؟!
 آری من ازآن نمی ترسم که بگویی دیگر دوستم نمی داری من از آن می ترسم که بگویی آن گاه که در سایه مهتاب و در انتظار آفتاب,  غنچه لبهای سرخت را می گشودم تا به گلهای عشق سلام بگویی , دوستم نمی داشته ای .. من از آن سیلی روزگار که مروارید قلبم را از دیدگانم جاری سازد نمی ترسم من از ان سیلی که خامم کند که خوابم کند می ترسم .. من از کینه ای که می توان کشت نمی ترسم ..من از کینه عشق می ترسم ..من از چراغهای کم سوی امید در غروب غمها می ترسم ..من از فردا نمی ترسم من از امروز نمی ترسم من از روز (سوز ) دیروز می ترسم ..من از دیروز می ترسم , من از دیروز می ترسم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 135

 بهمن یه لحظه خودشو به دوست  و شریکش بابک رسوند و گفت مراقب این پایین باش من برم چند تا شور ت و سوتین نشون این دو تا خانوم خوشگل بدم و برگردم . . ظاهرا اهل حالن .
بابک : ما هم بد حال نمی کنیما ..
بهمن : ببین فروشگاه رو نمیشه بست . تازه خوبیت نداره . از طرفی این پایینو هم نمی تونی به امون خدا ول کنی که بخوای بیای این بالا مثلا دو تایی مون حال کنیم ؟
 بابک : این قدر به دلت صابون نزن . شاید از اون مشتری های تیکه پرون تهرونی باشن ..
بهمن : ولی تیپشون داد می زنه که خیلی اهل حالن و نمیشه از اونا دل کند . چش منو که خیلی گرفته ..
بابک : کاش امروز آزاده رو نمی فرستادیم بره مرخصی ..
بهمن : دیوونه ای پسر .. همکار زنمونو بذاریم پایین بمونه ما دو تا مرد بریم با دو تا زن حال کنیم ؟ تازه اگه آزاده این جا بود که درست نبود این اجناسو ما نشون خانوما بدیم ..
ماندانا : ببخشید آقایون مشکلی پیش اومده ..
بهمن : نه .. هیچ مشکلی نیست . فقط ایرادی نداره که من جنسارو نشونتون بدم ؟ چون فروشنده زن ما رفته مرخصی ..
ماندانا : ای بابا سر همین چیزا دارین بحث می کنین ؟ داداش! تن و بدن ما که از کره مریخ نیومده . یه سری لباس زیر یا بهتره بگم همون شورت و سوتین می خوایم که بتونه تن ما رو پوشش بده . دیگه این قدر چک و چونه زدن نداره . الان همه چی هسته ای شده .. علم , علم هسته ای شده . حق مسلم ما هسته ای شده ... همین کولری که توی مغازه تون روشن کردین داره هسته ای کار می کنه .. شورت و سوتین های شما هم  ظاهرا باید هسته ای باشه . بابک : خیلی باید ببخشید خانوم ما اهل سیاست نیستیم .
ویدا در حالی که داشت عشوه میومد گفت ببخشیدا انرژی هسته ای چه ربطی به سیاست داره ؟ اون حق مسلم ماست . این که سیاسی نمیشه .
دو تا زن و بهمن راه افتادند به سمت طبقه دوم یا همون یه طبقه بالاتر از همکف ... ماندانا و ویدا دو سه متری رو جلو تر از بهمن حرکت می کردند ..
ویدا : چقدر بزرگه این جا ..
ماندانا : ولی خلوته .. ببخشید بهمن خان خبری از مشتری نیست ؟
-این وقت روز همش به همین صورته ...
بهمن رفت پشت ویترین و مدل به مدل شورت و سوتینو آورد بیرون .. ویدا  به این فکر می کرد که خیلی با حال میشه اگه جلوی این پسره لخت شن و ازش بخوان که اون نظر خودشو بده که کدومش به اونا بیشتر میاد . چند تا داستان سکسی هم در این مورد خونده بود ولی خیلی لذت می برد که  اون چیزایی رو که خونده روی خودش پیاده شه .
ویدا : ماندانا تو باهاش حرف بزن . من سختمه ..
ماندانا : وای دختر انگار اولین بارمونه . این قدر خجالتی ؟!
ویدا : اگه تو رو نداشتم ؟
ماندانا : حالا کجاشو دیدی ؟
ویدا : من نمی دونم داداش وحیدم با همه مشغله تو دختر خوبو از کجا گیر آورده عزیزم ..
 ماندانا : پسره  داره بر می گرده انگاری  مصرفی تا آخر عمرمونم گرفته آورده .. 
ویدا : یعنی برای چند سال ؟
ماندانا : یه چیزی تا هشتاد سال دیگه بسمونه اگه همه رو با خودمون ببریم .
ویدا : امان از دست تو دختر ..
ماندانا : شما رو به زحمت انداختم ..
 بهمن : چه زحمتی ! من خوشحال میشم که در خدمت  مشتریان که چی بگم صاحب مغازه های گلی مثل شما باشم  ویدا : چه جنسای قشنگی دارین .!
بهمن : همش آخرین کارای روز اروپا و امریکا و ژاپنه ..  اصلا جنسای چینی نمیاریم و اگه هم بیاریم از اونایی میاریم که سفارش امریکا و اروپاست ..
 ویدا : من که دوست دارم  بیشترشو بر دارم ولی خیلی گر ون میشه ..
-قابل شما رو نداره تازه ما خیلی ارزون حساب می کنیم ..
ماندانا : درسته ولی شوهرامونو توی تهرون جا گذاشتیم خیلی دلمون می خواست که اینا رو رو بدنمون امتحان می کردیم و آقامون ما رو می دید و می گفت که مثلا کدوم بیشتر بهمون میاد .
بهمن : همه شون قشنگن ..
ماندانا : درست می فر مایید . ولی شنیدن کی بود مانند دیدن ..
 بهمن : این یه تیکه رو خوب اومدی ..
ماندانا : میشه یه خواهش ازتون بکنم . وقت شما گرفته میشه ولی جبران می کنیم . من و ویدا جون اینا رو یکی یکی تنمون می کنیم و شما نظر بدین .
بهمن نزدیک بود از زبونش بپره که ممکنه سلیقه من با سلیقه شوهرتون فرق کنه که فوری جلو زبونشو گرفت .. یه نهیبی به خودش زد که پسر مگه مرض داری . چیکار داری به این کارا ؟! کس و کون این زنا می خاره و یه جوری باید قلقلکشون داد . از اون طرف بابک هم دیگه حسابی وسوسه شده بود .. چند بار خواست  در فروشگاه رو از داخل ببنده  ولی از این می ترسید که شریکش عصبانی شه .
بهمن : خانوما اگه موافق باشین میریم به  چای خانه ..اون جا وسیع تره .. راحت تر می تونین امتحان کنین .  کابین پروو  جاش تنگه .. .. ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی 

زن نامرئی 266

از سخنرانی ها و دور هم نشینی هایی که در بیت رهبری برگزار شد ساعتها عکس و فیلم گرفته بودم . باید سریع اینا رو پخشش می کردم . در یوتیوب و فیسبوک  و خلاصه هر جای اینترنت که به ذهنم می رسید ... در شهر,  آشوب و غوغایی بر پا بود . همه با تمام وجودشون می خواستند  که کشور از شر این شیاطین رهایی پیدا کنه .. تظاهرات و در گیریهای پراکنده ادامه داشت . من باید فیلم حادثه رو کاملا بر رسی می کردم .  باید می رفتم سراغ فردی که مورد اعتماد باشه و زبان انگلیسی رو به خوبی بدونه . چون یک قسمت از فیلمبرداری من از اکیپ امریکایی ها بود که داشتن با خودشون حرف می زدند . احتمالا اونا هم داشتن زمینه توطئه ای رو می چیدن . باید حواسم جفت  می بود که امریکایی ها چه نقشه ای دارن و از چه راهی می خوان وارد شن . با پرس و جو از این و اون و با توجه به این که در این دوره و زمونه اعتماد کردن به هر کسی به این راحتی ها هم نبود یکی  بهم اعتماد کرد و منم مجبور شدم بهش اعتماد کنم . البته بعد از این که از رو فیلمها کپی گرفته اونو نشونش دادم ..  خیلی عالی تونستم  مکالمات هیئت امریکایی که در بیت رهبری بودند رو ضبط کنم ... بعضی حرفاشون مشخص بود و بعضی ها نه .. یه سری حرفای رد و بدل شده به این صورت بود .
-به نظرت ما باید چیکار کنیم .. یعنی انقلابیون موفق میشن ؟
-من میگم یه عده از افرادمونو نفوذی وارد جنبش کنیم . این طرفو هم که داریم . قدرت به هر طرف که چربید ما هم فشارمونو در همون سمت زیاد می کنیم ..
 -ولی ما خودمون هم ایجاد قدرت کنیم بهتره . باید دید در چه حالتی ما ثبات بیشتری داریم . رژیم تا چه حد می تونه سر پا  بایسته ..
 -رژیم بدون کمک ما امریکا هیچ کاری نمی تونه بکنه .. ولی ظاهرا اون جوری که از سیا خبر می رسه و از چند تن از قدیمی ها و با تجربه های سازمان سیا میگن شرایط داره مثل سال 57 میشه . باید عین موریانه عمل کرد ..
 -متوجه شدم باید جنبش رو از درون پوک کرد .. نیروهای دست نشانده را وارد صف ملت کرد ..ولی خیلی سخته .. در ضمن از نظر نظامی به زیان ماست که به جمهوری اسلامی کمک کنیم .
 -ولی بهترین کار اینه که چند روز دست نگه داشته باشیم تا ببینیم کارشون به کجا می کشه . ....
 بحث های اونا ادامه داشت .. یک نسخه از کل فیلمو در اختیار کسی گذاشتم که واقعا نمی دونستم کیه . برام فرقی نمی کرد که این فیلمها به دست چه کسانی میفته . فقط می خواستم اون چیزایی رو که تقریبا بیشتر ملت ایران می دونن به جایی برسه که باور هاشون تبدیل به یقین بشه ..  دوست داشتم بازم از اون کارای سر به سری انجام بدم . از اون کارایی که کسی انتظارشو نداره و به نوعی همه رو غافلگیر کنه . سوار یه ماشین کرایه ای شده بودم .  راننده اش زن بود .. البته یه مدت راننده های  مسافر کش زن زیاد شده بودند ولی تازگی ها زیاد اونا رو نمی دیدم .  یه جوون خوش تیپ جلو ماشین نشسته بود  ولی پشت ماشین دو تا زن  رو دیدم که به طرزی شیطانی آرایش کرده  بودند  و از اون جایی که به هر شکل ممکن می خواستن مخ این جوون رو بزنن دیگه شستم بو بردار شد که این دو تا زن یا دختر خوشگل باید از زنای اون کاره باشن  . ظاهرا  داشتن می رفتن به یه جایی تا خودشونو در اختیار کسی بذارن .. منم  باهاشون پیاده شدم . طوری تعقیبشون کردم که متوجه نشن . یه خونه ویلایی کلنگی بود . قدیمی نبود ولی تازه ساخت هم نبود .. همراهشون  رفتم .. یه چند تا پله رو رفتن بالا وارد پذیرایی شدن .. یه خونه ای بود با چهار پنج تا اتاق .. و چند تا زن هم از این سمت به اون سمت در حرکت بودن .. ظاهرا این دو تا زنی که باهاشون پیاده شده بودم هر دو تاشون شوهر داشتند از حرفاشون تو ماشین فهمیده بودم . .. لباساشونو در آورده با یه شورت و سوتین خودشونو رو کاناپه ولو کردند .. یواش یواش  تعداد زنا بیشتر شد .. اون جا بیشتر به یک جنده خونه با کلاس شباهت داشت .  تعداد این خونه ها خیلی زیاد شده بود . فقر و نداری و مشکلات اقتصادی  زنا رو وادار به چه کارایی که نمی کرد! .. اتفاقا اون دو تایی که پشت تاکسی نشسته همراهشون وارد خونه شده بودم داشتن از شوهرشون می گفتن .
   اشرف : پروین جون من تعجب می کنم از این که میگی شوهرت می دونه که این کارو می کنی و خودشم تشویقت می کنه . اگه من جات بودم الان یه خونه از خودم داشتم . یعنی اگه این قدر راحت و آزاد می تونستم فعالیت کنم دیگه غمی نداشتم . پروین : چی داری میگی اشی جون . نفست از جای گرمی بلند میشه .. اولا این  روزا دست این قدر زیاد شده که اگه روزی یه مشتری هم بیاد سراغمون باید با دممون گردو بشکنیم . از طرفی فکر کردی شوهر ننه جنده من همین جوری اجازه داده که من  کس و کونمو بدم و یه چیزی در بیارم ؟ روزی پنجاه تومن باید بهش بدم تا کاری به کارم نداشته باشه . حالا می خواد کاسبی کرده باشم می خواد نکرده باشم ..  یه روزی که کارم خوبه اول پولی رو که باید بهش بدم حتی تا دو روزشو می ذارم کنار .. اگه یه روز واقعا نداشته باشم بهش پول بدم دیگه دیوونم می کنه . داد می کشه . میگه دیگه نمی ذارم بری کاسبی . کاش یه بهونه دیگه می آوردم اشی جون ..
اشرف : منم یه مدل دیگه حرص می خورم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

تولد عروس کوچولو

<<داستان عاطفی و غیر سکسی >> هنوز اون چهره ناز و معصومانه و مظلومانه شو به خاطر می آورد . زلزله جون خیلی ها رو گرفته بود . ایمان که کارمند بهداری بود داوطلبانه به محل زلزله رفت . شهر تبدیل شده بود به تلی از خاک .. دختر کوچولوی خیلی خوشگلی رو  عروسک به دست در آغوش یکی از امداد گران دید .. لباس عروس تنش بود .. ظاهرا سه سالش بود . یکی از اونایی که جون سالم به در برده بود می گفت  روز تولد این دختر بوده وجشن مفصلی هم گرفته بودند . ظاهرا هیشکی از فامیلای اون دختر زنده نمونده بودند . دختر نمی دونست چه خبره .. فقط یادش میومد که جشنی بوده و همه داشتن بهش هدیه می دادن ... عروسکی خاک آلود هم در دستاش داشت که اونم با لباس عروس تزئین شده بود .. کوچولو مرتب به این طرف و اون طرف نگاه می کرد و نمی دونست چی به چیه . اون فقط از این می ترسید که عروسکو ازش بگیرن .. ایمان بعد از پنج سال ازدواج هنوز بچه دار نشده بود .. خیلی ها می گفتن  حالا که دیگه اجاقت کوره یکی رو بیار و بزرگش کن .. و اون همش می گفت نمی تونم بچه ای  که محصول آمیزش دو نفر دیگه هست رو بزرگش کنم .. اما در اون لحظات حس کرد که محبت اون دختر به دلش افتاده .. نه فقط به خاطر زیبایی و مظلومیت و اون چشای آبی دریایی و آسمونیش .. یلکه واسه این که به این فکر می کرد که وقتی اون دختر بزرگ شه چه احساسی ممکنه از این روزای خودش داشته باشه . شاید خیلی ها شرایط  این دخترو داشتن ولی اون حالا دلش به اون خورده بود . می دونست که الهام موافقت می کنه که یه بچه بیارن .. ولی باید از هفت خان رد می شد تا اونو ببردش به خونه اش .. عروس کوچولو رو بغلش کرد . بوی خاکو می داد .
 -اسمت چیه کوچولو ..
دختر به مغزش فشار آورد و خیلی آروم گفت ملوسک ..
 ایمان یه دستی به صورتش کشید و گفت مثل یه پیشی ملوسی ... بالاخره با دوندگی های زیاد سر پرستی ملوسکو بهش دادن  و اونو آورد به خونه اش .. ملوسک بزرگ و بزرگ تر شد .. هنوز دو ماه نشده بود که ملوسک پاشو گذاشته بود به خونه شون که  الهام بار دار شد .. خدا بهشون یه دختر داد .. دو سال بعدش خدا یه پسر بهشون داد .. خدیجه و خداداد شدن خواهر و برادرای ملوسک .. ملوسک دختر زرنگی بود ..و خیلی هم عاشق بابا ایمانش .. اگه یه شب  واسه ایمان کاری پیش میومد و نمی تونست بیاد خونه واسش بی تابی می کرد .  ایمان خیلی زود همه چی رو واسش تعریف کرد .. از روزی که ملوسک پاشو به خونه اونا گذاشت روز به روز وضع زندگیشون بهتر می شد ..چند تا خرید و فروش زمین حسابی زندگی اقتصادی ایمانو از این رو به اون رو کرد .. ملوسک می دونست که خدیجه و خداداد رابطه ای خونی با ایمان و الهام داشته ولی اون این رابطه رو نداره .. با این حال عاشق ایمان و الهام بود . ایمانو صداش می زد بابا و به الهام می گفت مامان .. پدر سعی نمی کرد کاری کنه که اون حس کنه یه دختر بی کس و کاره . براش بهترین امکانات تحصیلو فراهم می کرد .. بهترین لباسارو می گرفت .. هر سال واسش تولد می گرفت .. درست در همون روز تولدش ..همون روزی که بابا مامانشو از دست داده بود . ملوسک تازه پاشو گذاشته بود به مدرسه راهنمایی ..اون همیشه شاگرد اول بود .. یه روزی وقتی که اومد به خونه رفت به اتاقشو درو بست و با کسی حرف نزد ..
 الهام : عزیزم چیزیت شده ..
ملوسک بغض کرده چیزی نمی گفت ..
 الهام : عزیزم  چی شده ..کی اذیتت کرده ..
 -چیزی نشده مامان ..
تا این که شب ایمان اومد خونه ...
-دخترم چیزی نمی خوای بگی ؟ چیزی نمی خوری ؟
-بابا یه روزی منو از خونه ات بیرون می کنی ؟ الان همه چی گرون شده .. زندگی سخت شده .. اگه من دختر راستکی تو بودم منو بیرون نمی کردی ؟
-عزیزم دختر ملوس و خوشگل من . تو دختر ناز منی ..  مهربونی .. نجیبی .. همه دوستت دارن .. خب همه چی گرون بشه .. آدم دخترشو واسه این چیزا بیرون می کنه ؟ من اگه نمی خواستمت که نمی آوردمت ..
 ظاهرا بچه های مدرسه به ملوسک حسادت کرده با تحریک اون عقده هاشونو خالی می کردن .
ملوسک : بابا جونم . یه مدت که شد تو منو بیرونم می کنی ؟ منو می فرستی به یتیمخونه ؟
ایمان که به زحمت جلو ریزش اشکاشو می گرفت گفت کی همچین حرفی زده .ملوسک : بهم میگن اون روزی که تو منو آوردی بچه نداشتی .. حالا هم یه دختر داری هم یه پسر .. میگن اونا که داداش و خواهر تو نیستن ..
 ایمان ملوسکو در آغوش کشید و گفت اگه زندگیمو بدم تو یکی رو نمیدم . تو یه روزی عروس میشی میای و میگی بابا ایمان می خوام از این خونه برم ..
 ملوسک زار زار می گریست و می گفت بابا من  نمی خوام عروس شم . می خوام واسه همیشه پیشت بمونم .. 
-عزیزم من شاید تا چند وقت دیگه بیبشتر زنده نباشم . ..
 -بابا هر جا بری باهات میام ..
 -فدای دل نازکت بشه بابا .. هرچی دارم از تو دارم .. این همه خونه و زندگی و آسایش و آرامشمو همه از تو دارم . خدا تو رو فرستاده واسه من . خدا تو رو داده به من .. تو امانت خدایی . تو عشق منی .. تو یه تیکه که اصلا همه وجود می .. ملوسک در آغوش پدرش به خواب رفت .. با این که می گفتن دخترایی به این صورت پس از بلوغ محرم پدر خوانده  غریبه  نمیشن ولی ایمان و ملوسک هیشکدومشون به این موضوع توجهی نداشتند و همیشه با یه احساس پدر فرزندی همو در آغوش می گرفتند -ملوسک من به تو افتخار می کنم . دختر خوشگل و سر به زیر و درس خون من . ایمان بچه های اصلی شو هم دوست داشت و به همون اندازه ای که به ملوسک توجه داشت به اونا هم توجه می کرد .. تفاوتی بین بچه ها قائل نبود .. ولی همیشه مراقب بود که به عروس کوچولوش بالاتر از گل نگه .. وقتی که ملوسک در رشته پزشکی دانشگاه شهرشون قبول شد اون  روز هم اون و هم با با ایمانش حس کردن که به تولدی دوباره رسیدن . اون روز روز تولد  ملوسک هم بود . درست پونزده سال از اولین دیدار اونا می گذشت . ملوسک با چشایی آبی صورتی گرد و سفید قدو اندامی متوسط بینی قلمی و موهایی بلوند هر جا که می رفت جلب توجه می کرد . اون تا حالا دوست پسری نداشت .. سرش تو لاک خودش بود . می خواست بابا ایمانشو سر بلند کنه .. و همین کارو هم کرده بود .. ایمان ملوسکو در آغوش گرفت 
-بابا تو چرا این قدر حساسی .. چرا این قدر گریه می کنی ..
-دارم فکر می کنم که یعنی تو همون دختر کوچولویی که پونزده سال پیش توی خرابه ها دیدمت ؟ یادت میاد ؟
 -خیلی کم .. دو سه تا صحنه .. ولی سعی می کنم به روزای بد زندگیم فکر نکنم . بابا من خوشبختم . خوشبخت ترین دختر روی زمین ..
-ازم راضی هستی ملوسک ؟ اینا رو به خدا میگی ؟
-آره بابایی .. به خدا اینا رو به خدا میگم . به خدا میگم که هیچوقت تو رو ازم نگیره .. من نباشم که نبودنتو ببینم ..
-عزیزم تو باید عروس شی .. تو باید تشکیل خونواده بدی .. متخصص شی .. خانوم دکتر من .. دختر من .. ببینم ملوسک اون وقت خجالت نمی کشی که بگی من باباتم ..
 -دیگه این حرفو نزن بابا . مگه تو خجالت کشیدی که بگی من دختر تو هستم . همه جا ازم به عنوان دخترت یاد می کردی . هیچوقت نذاشتی که احساس کمبود کنم . هم از نظر مالی هم روحی .. حالا می فهمم که چه کارا که برام نکردی . بچه بودم شاید حتی تا چند وقت پیش معنی خیلی از کاراتو نمی فهمیدم . بابا تو اگه نبودی تو و و مامان الهامم اگه نبودین من امروز هیچی نبودم .. به هیشکی اجازه نمیدم که بهم بگه بابامو بغلش نزنم . بابام توی دلمه ..محرم دلمه .. عشقمه ..جونمه ..زندگیمه ..
پنج سال گذشت . هنوز ملوسک پزشکی عمومی رو تموم نکرده بود که یک متخصص مغز و اعصاب که وضع مالیش هم خوب بود اومد خواستگاریش .. جوان مودب و خوش سر و وضع و خونواده داری بود ..
-بابا من حاضرم تا آخر عمرم ازدواج نکنم و پیش تو بمونم ..
-ولی من سی سالی رو ازت بزرگترم دختر .. اگه مردم و تنها شدی .. بس کن عزیزم . تو خودت می دونی که این قانون طبیعته که هر آدمی جفتشو پیدا می کنه انتخاب می کنه باهاش زندگی می کنه .. جدایی هم قانون طبیعته ..
 -بابا من هیچوقت ازت دور نمیشم ولی اگه تو میگی اینجا مناسبه من حرفی ندارم .. ایمان دلش گرفته بود .. جواب مثبت به خواستگار داده شد .. از اون روز به بعد روحیه ایمان تغییر کرد . رفتارش نسبت به ملوسک عوض نشد ولی غم عجیبی رو دلش نشسته بود . با این که دوست داشت خوشبختی دخترشو ببینه ولی دلش گرفته بود  -بابا چته . تو خودت بهم گفتی که این رسم روزگاره .. خودت گفتی که خوشبختی منو می خوای .. حالا می خوای همش غصه تو رو بخورم ؟
ایمان واسه این که دخترشو ناراحت نکنه چیزی نگفت .. سعی می کرد پیشش لبخند بزنه . اما ملوسک حس می کرد که باباش چقدر ناراحته .. یه روز ملوسک حرفای باباشو شنید که داشت به الهام می گفت که وقتی یه مرد دیگه ای شوهری وارد زندگی دختر شه جای باباشو توی دلش می گیره ..
 الهام : من فکر نکنم این توجهی رو که به ملوسک نشون میدی به بقیه بچه هات یعنی بچه های اصلیت  نشون بدی ..منم دوستش دارم .. ولی مگه من دختر بابام نبودم .؟ مگه من بابامو فراموش کردم ؟ مرد این قدر به خودت فشار نیار سکته می کنی ها .. 
-می دونم اون میره اون ور شهر ..دیگه سال به سال  هم بهمون سر نمی زنه . پشت سرشو هم نگاه نمی کنه ..
 الهام : من که این طور فکر نمی کنم ..
 ایمان : اون مثل سابق دوستم نداره ..
الهام : بس کن . این قدر حسود نباش . خودت گفتی که باید شوهر کنه .این جا خوشبخت میشه .. ایمان : آره ..چون دوستش داشتم . چون نمی خواستم اونو قربانی خود خواهی خودم بکنم . دلم گرفته الهام .. انگار دل درد هم گرفتم ..
 بالاخره روز عروسی اومد .. لحظه وداع ملوسک  و ایمان شده بود یک درام , درامی نزدیک به تراژدی . ایمان یه زمین گرون قیمت در یه نقطه خوب شهر به ملوسک بخشیده و تا می تونست هواشو داشت .. لباشو گاز می گرفت و به چهره ملوسک خیره شده بود .. درست در روز تولد بیست و سه سالگیش بود که این مراسم برگزار می شد . بیست سال گذشته بود از روزی که اونو برای اولین بار دیده بود . عروس کوچولو حالا شده بود یه عروس بزرگ ..یه خانوم ..
 ملوسک : بابا این جوری نگام نکن شگون نداره . من دلم می گیره . اون وقت همش به تو فکر می کنم که چه جوری با غم و غصه هات ولت کردم . خواهرم خدیجه  و داداش خداداد  من پیشت هستن .. باید دیگه به اونا برسی .. بابا چرا ماتت برده ..
 ایمان به دختر سه ساله خاک آلود فکر می کرد .. اون لپای خاکی و خوشگلو با این گونه های رژآلودش مقایسه می کرد و بی اختیار لبخند می زد 
 -بابا نه تو رو خدا ..
-یه دقیقه صبر کن ملوسک ..
-بابا تو صبر کن من می خوام یه چیزی بهت بگم شاید خوشحالت کنه .
-من حالا هم خوشحالم . دخترم عروس شده .. یه دسته گل شده .. از جمعیت عذر می خوام . یه دختر که این جوری داره میره خونه بخت اولش باباهه یه همچین احساسی رو پیدا می کنه .. الان بر می گردم ملوس جونم ..
ایمان رفت و با اون لباس عروس کودک سه ساله و عروسکی که اون روز همراهش بود و اونم یه لباس عروس تنش بود بر گشت ..
-اینا رو یادته ملوسک ..بیست سال گذشته .. تو بزرگ شدی عزیزم . دیگه نمی تونی این لباسو تنت کنی .. حالا دیگه باید بچه خودتو بغل بزنی .. می تونم یه چیزی ازت بخوام ؟ می تونم اینا رو نگه داشته باشم ؟ بوی تو رو میده . بوی ملوسک منو .. این ملوسک منه اینم عروسک منه ..
 ایمان با یه دست عروسکو بغلش کرده و با دست دیگه اش لباس عروس کوچولو رو به صورتش چسبوند تا بوی دختری رو احساس کنه که بیست سال تمام واسش خوشبختی و آسایش و آرامشو به همراه آورده بود ...احساس کرد که قلبش گرفته .. سرش داره گیج میره ..عروسک از دستش افتاد و لحظاتی بعدایمان  نقش زمین شد .. ملوسک : نه .. نهههههههه بااااابااااااا نهههههههههه ..نهههههه نباید تنهام بذاری .. من بابا جونمو کشتم . من کشتمش .. من کشتمش .. بابا بیدار شو  ..نذاشتی اینو آخر کار بهت بگم . علی واسم یه خونه گرفته توی همین کوچه .. بابا بیدار شو . همیشه نزدیک توام . با با تنهات نمی ذارم .. بابا پاشو.. من همسایه اتم .. بابا تنهام نذار .. بابا مگه نگفتی که من امانت خدا پیش توام ؟ امانتتو می خوای به کی بدی ؟ حساب علی جداست بابا .. دوستت دارم بیدار شو .. بابا امروز روز تولد منه .. روز عروسی منه .. روزیه که دانشگاه قبول شدم .. روزیه که بابا مامانم رفتن پیش خدا و تو و مامان الهامو واسم فرستادن . بابا خودت ازم پرسیدی که ازت راضیم یا نه به خدا بگم .. اگه بیدار نشی به خدا میگم ازت ناراضیم . میگم دلمو شکستی . میگم تنهام گذاشتی .. خدااااااااااا یه بابامو گرفتی .. ازم نپرسیدی راضیم یا نه ..خیلی بچه بودم . هیچی حالیم نمی شد .  اگه از ملوس کوچولوت می پرسیدی می گفتم ..نه .. راضی نیستم . اونو بهم پسش بده ..حالا این  بابامو بهم پسش بده ایمانمو ازم نگیر . ..
 آمبولانس در حرکت بود و شوهر ملوسک  علی در حال ماساژقلبی ایمان بوده  مدام سرشو تکون می داد ..
 ملوسک : برو کنار .. بروکنار ..
پدرو در آغوش کشید .. این بار اون دستاشو رو قفسه سینه پدرش قرار داد خیلی آروم .. لباشو به لبای ایمان چسبوند . نا امیدانه به پدرش تنفس مصنوعی می داد .. احساس کرد که ایمان یه تکونی خورده .. صدای نفسهای آرومشو می شنید .. باورش نمی شد -علی اون زنده هست .. برین کنار ..برین کنار ..
سرش گیج می رفت ولی نمی خواست که روند بازگشت زندگی پدرش مختل شه .. ایمان نجات یافت ... خدا جون دوستت دارم .. حالا دیگه می دونم راستی راستی دوستم داری .  عروس  اشک می ریخت .. ایمانو به بیمارستان و بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند . چند روز بعد که اونو آوردن به بخش عمومی ..پدر و دختر برای لحظاتی با هم تنها شدند ..
ایمان : شنیدم که اگه تو نبودی من رفته بودم ..
 ملوسک : اگه خدا نبود تو رفته بودی . من از اون خواستم که تو رو به من بر گردونه . تو رو بر گردونه به نزد خونواده ات . بابا بهت قول میدم خیلی بیشتر از گذشته ها همو ببینیم . بازم بغلت می زنم . بازم می بوسمت . بازم سرمو می ذارم رو سینه ات رو شونه ات .. میگم من با دختر واقعی ات هیچ فرقی ندارم . تو رو خدا برام فرستاده . به خدا گفتم من خیلی عصبانی ام اون موقع کوچولو بودم سرم کلاه گذاشتی باباولی مو بردی .. حالا دیگه بزرگ شدم حالیمه  خدا جون تو رو خدا از این کارا نکن که پیش خدا شکایت می کنم .. بابا اصلا نذاشتی بهت بگم که دو تا خونه اون ور تر خونه گرفتیم . تازه می خواستی از شر دختر پر حرفت خلاص شی . اووووووووووووممممممم ماااااااچچچچچچچچچ .. ریشت در اومده .. چقدر خوشم میومد وقتی که بچه بودم این صورت تازه ریش در آورده رو به صورتم می چسبوندی ..حالا هم خوشم میادا ..
 ملوسک حس می کرد تولد دوباره پدرش لذت بخش تر از عروسی اون با علی بوده .. اگه اتفاقی واسه ایمان میفتاد اون خودشو هرگز نمی بخشید ..
 -عزیزم شوهرت که ناراحت نمیشه این قدر پیش منی ..
 -بابا من گربه رو دم حجله کشتم . الان اگه همسایه دیوار به دیواز شما بخواد خونه رو بفروشه حاضریم اونو بخریم . دیوار وسطو بر می داریم .. این جوری خوبه .. 
-ملوسک خوشگل من ... همون عروس کوچولویی . همون شیطون آروم دوست داشتنی .. که تو و عروسکت دو تایی میومدین کنارم می خوابیدین .. من هرچی که دارم از تو دارم ..
 -چقدر از این حرفا می زنی بابا .. حالا من یتیم و صغیر و بی سرپرست شدم .. تو هیچوقت کاری نکردی که من احساس تنهایی و یتیمی کنم .. میگن وقتی که دستتو بر سر یتیمی می کشی به اندازه تارهای موی سرش واست ثواب می نویسن .. تو هیچوقت کاری نکردی که من سرم پایین باشه . تحقیر بشم .. دوستت دارم بابایی . بیا پس این یه آیه رو بخونم و تو هم استراحتتو بکن بابا همسایه من .. ولت نمی کنم . کاری می کنم که از دست من و مزاحمت های من خسته شی و اسباب کشی کنی از محله مون بری .. ایمان : دم در خونه ات وای می ایستم تا تو برگردی خونه ... راست میگی . علی باید هرروز ازت اجازه بگیره تا زنشو ببینه . .. حالا گوش کن بابا ...«فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً»(نساء/8) به این‌ها (یتیمان ) از رزق خدا بدهید. با این‌ها همیشه خوب حرف بزنید.... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

مردان مجرد , زنان متاهل 58

خونه که نبود از کاخ هم کاخ تر بود .  یکی از خانوما که  از دست اندر کاران اصلی این بر نامه ها بود و پولش از پارو بالاتر می رفت برای دقایقی سخنرانی کرد . بعد از مقدمه چینی کوتاه و هدف از بر پایی این گرد همایی به اونا گفت که می خوان چند روزی رو به دور از دغدغه و مسائل حاشیه ای پیرامون خودشون خوش باشند  . مسائل دیگه ای  مثل رعایت حقوق دیگران و رعایت نظم و انضباط رو گوشزد کرد ..  از اتاق هاص خصوصی گفت و از تالار عمو می  که در اتاقهای خصوصی هر یک یک تخت دو نفره بود و تالار عمومی هم دهها تخت درش گذاشته شده که حداقل هشت نفر روش جا می شدند .. اون زن که اسمش فریده بود این مسئله رو هم گفت که فقط باید حواستون باشه که  نخواین که به زور با کسی سکس کنین که این مسئله بار اول یک اخطار رو در پی داره و در صورت اثبات جرم برای بار دوم اخراج در کاره . ولی بدون دلیل هم نباید از سکس با کسی طفره برید . یعنی در زمانی که با کس دیگه ای سر گرم نیستید با داوطلب سکس مدارا کنید . ولی توصیه من اینه برای ایجاد صمیمیت بیشتر و تفا هم و این که از هم لذت بیشتری ببریم و دفعات بیشتری رو با هم باشیم سعی کنید باهم راه بیائید . در ضمن شما می تونین در اتاق خصوصی خودتون بخوابید و در اون جا لباس تنتون کنید . اما هنگام حرکت و حضور در ملا عام , به وقت تناول شام و ناهار و صبحانه که جنبه عمومی داره همه باید کاملا بر هنه باشید .. بوی خوش عطر  و اسپری رو از یاد نبرید .. رعایت بهداشت ضروریه .. کپی بر گه آزمایش خونتون همراهتون باشه . استفاده از کاندوم اختیاریه .. البته انواع و اقسام دیلدو و کس و کون و کیر مصنوعی رو هم آوردیم که شاید یه عده ای بخوان به نحوی  متنوع کار کنن . پرسشهایی شده در مورد این که  اگه مردان و زنانی باشند که بخوان همجنس بازی کنن یه حالت گی و یا لز بینی داشته باشند تا چه حد آزادی عمل دارن .. ما در کل با این عمل مخالفتی نداریم ولی فضای این جا فضای سکس دو نفره جنس مخالف  هست . ولی با این حال اگه زوج سکسی شما در این محفل مخالفتی با این مسئله نداشت که شما با یک همجنس خود سکس کنیدیعنی لز کنید وگی باشید بنده مخالفتی نمی بینم ولی تا اون جایی که می تونین این حرکات رو جلوی دید بقیه انجام ندین . در کل این حرفایی رو که الان زدم به صورت اساسنامه تنظیم کرده و به هر نفری یک برگ از اینو میدم که اگه حرفای من یادتون رفت مطالعه اش بفر مایید . فقط یادتون باشه در شرایط عمومی کاملا بر هنه باشید .. فضای این جا کاملا امنه .. هوا مطبوعه .. اگه دم صبح در حال قدم زدن کمی احساس سرما کردید می تونید یه چیزی تنتون کنید . سکس در هر قسمت از این خونه آزاده .. یک حمام عمومی بزرگ داریم .. هر اتاقی هم در این جا واسه خودش یه حمام داره ..
مهناز : افشین جون قصر شاه هم این امکانات رو نداشت . این جا دیگه کجاست . افشین : فکر کنم فریده خانوم خیلی زود و سریع این جا رو واسه همین کارا ساخته . میگن شوهرش در امریکا پمپ بنزین داره از اون سر مایه داراست . یه چند وقتیه که فریده در ایرانه و با دلار هایی که شوهره واسش می فرسته حسابی این جا رو ردیفش کرده ..
مهناز : حالا بازم بگیم امریکا بده . زنه شوهر امریکایی داره ..ببین با پول شوهره چیکار کرده . راستی فکر می کنی همسرش  بهش مجوز داده . اصلا خودش که صحبت مجوزو می کنه از اون اجازه گرفته ؟
-ما دیگه به اینش کاری نداریم . به کار خودمون می رسیم . حتما شوهرش راضیه دیگه .. در جامعه دموکراسی امریکا دیگه این چیزا زیاد ملاک نیست .
مهناز : ولی فکر نکنم این قدر هر کی به هر کی باشه ..
افشین یه اشاره ای به فرزین زد ..
 مهناز خسته بود  . غذاشونو در یه تالاری به عنوان تالار غذا خوری آماده کرده بودند .. آشپز های مرد و زن در رفت و آمد بودند .
 افشین : میگم مهناز جون آشپزای زن این جا هم عجب تیکه هایی هستند ..خیلی خوش اندامن .
 مهناز : شما مردا اصلا سیر مونی ندارین ..
 فرزین و افشین قرار گذاشته بودن که  فرزین بنفشه رو ببره به یه گوشه ای و هنگام کردن اون افشین هم سر برسه و دو تایی بنفشه رو بکنن . ولی بنفشه که سختش بودجلوی  شوهرش افشین با یک مرد دیگه سکس کنه و هنوز خودشو  قانع نکرده بود که هنگام حرکات کیر مرد غریبه در کس و کونش شوهرشم شاهد این عملش باشه دوست داشت با فرزین بره و در اتاقش سکس کنه . ولی فرزین می گفت که در یک فضای باز خیلی می چسبه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

گناه عشق 162

نیما می خواست  بگه خیلی کم پیش اومده که بهترین , خوشبخت ترین بشه . نلی به اون گفته بود که دوستت دارم . هرچی فکر کرد به یادش نمیومد این حرف رو تا به حال از زبون زنش شنیده باشه . اما این بار خیلی با هیجان و با تمام وجود و از ته دل این حرفو بر زبون آورده بود . شاید به این خاطر بود که بازم شرمنده محبت همسرش شده بود .  حس بدی داشت . حس این که قربانی شده . قربانی سرنوشتی که خودش واسه خودش رقم زده بود .  میگن سر نوشت آدما از پیش نوشته شده .. نه این طور نیست . اگه بگیم سر نوشت آدما از پیش نوشته شده انسانها اون وقت محکوم ترین موجودات روی زمین میشن . باید گفت اون سر نوشتی رو که  ما و حتی به دنیا نیومده ها واسه خودشون رقم می زنن اون سرنوشت در کتابچه خدای دانا و توانا و آگاه نوشته شده . این اون چیزی نیست که خدا بهمون دیکته کرده باشه .. این همون نوشته ایه که ما می دیمش به دست معلممون تا از رو اون واسه ما دیکته بگه .
 نیما دلش می خواست گریه کنه ولی نلی شاد بود . با همه مشکلاتی که بر سر  راه جدایی ناصر و نوشین می دید بازم می خواست که شاد باشه . زندگی براش یه معنای دیگه ای داشت . دوست داشت با یه آهنگ شاد برقصه .. دوست داشت با یه آهنگ ملایم چشاشو بذاره رو هم . به بچگی هاش فکر کنه .. به این که از همون روزا عشقشو همبازی شو در کنارش داشته و حالا میره تا واسه همیشه اونو در کنارش داشته باشه .
هر چند مرگ,  اونا رو از هم جدا می کنه . ولی نمی خواد که به مردن فکر کنه . نمی خواد که به روزای بد فکر کنه ..
 نوشین  ناصرو دوست نداره . پس اونا هم  بالاخره از هم جدا میشن . ناصر عزیزم بهت نشون میدم که تو هر عیبی که داشته باشی من تنهات نمی ذارم .. تو هر چقدر بد باشی من بهت قشنگی خوبی ها رو نشونت می دم .. تا بدونی اون که تو رو از ته دلش دوستت داره کیه .. اون که هر کاری کرده و می کنه تا واسه همیشه در کنارت باشه کیه .. دیگه نمی خوام جز تو به هیشکی فکر کنم . دیگه نمی خوام واسم مهم باشه که دل شوهرم نیما می شکنه .. چه کسی تا حالا غصه دل شکسته منو خورده ؟ مگه من دل ندارم ؟ مگه من نباید عاشق شم ؟ من که قبل از از دواجم عاشق بودم . حالا دارم به اون چیزی که می خواستم می رسم . به اون چیزی که یه روزی فکرشو نمی کردم . به تو عشق من ..
 و نیما دیگه زیاد به این فکر نمی کرد که جواب بقیه رو چی می خواد بده اون حالا به خودش فکر می کرد که دیگه نلی رو در کنار خودش حس نمی کنه .. نلی  امیدو با خودش می بره . اون همیشه منتظر روزی بود که نلی یه حس قشنگ عاشقونه رو تقدیمش کنه .. یه حسی که بین خیلی از زن و شوهرا می دید . آخه از این و اون شنیده بود که وقتی دو نفر بدون پایه ای عاشقونه با هم از دواج کنند رابطه شون به مرور زمان عاشقونه میشه و پیوندشون مستحکم .. ولی گویی این واسه اون و نلی صدق نمی کرد . و نلی به ناصری فکر می کرد که  باید ساعاتی از روزشو رو صندلی چرخدار بگذرونه .. خودم دستت میشم ..پات میشم .. من که دلمو خیلی وقته بهت دادم وجودمو هم همراه دلم بهت دادم .. بازم بهت نشون میدم که چقدر دوستت دارم .. و بدون تو زندگی برام سرابه .
و نیما به ستاره ها نگاه می کرد از نلی فاصله گرفت .. رفت به سمت پنجره ای دیگه .. پنجره رو باز کرد تا دیگه  دیواری بین اون و ستاره ها نباشه .. خیلی آروم اشک می ریخت . واسش خیلی سخت بود دل کندن از چیزی که سخت بهش دل بسته بود .. و بهش عادت کرده بود .
ونلی با این که حس می کرد نیما از اون فاصله گرفته اما توجهی نداشت که اون داره چیکار می کنه .. ولی واسه این که شوهرش نگه چی شده گفت نیما حالت خوبه ؟ کجا رفتی ؟
 بغض گلوی نیما رو گرفته بود . نمی دونست چی باید بگه .  سعی کرد حرفاشو با خنده بزنه تا بغضشو میون خنده هاش قایم کنه .
 -هیچی عزیزم اومدم با ستاره ها درددل کنم .. آخه بعد از رفتن تو دیگه کسی نیست که سنگ صبورم باشه .. ولی خب تو هم که بودی شبای زیادی بود که با اونا حرف می زدم ..حالا دیگه اونا رقیبی ندارن . ولی خیلی دلم می خواست وقتی رازمو با ستاره ها در میون می ذارم تو هم در کنارم باشی ..
 نیما ادامه نداد .. سکوت کرد تا که زنش بغض صداشو نشنوه .
-رازت چی بود نیما .. واسه چی می خواستی وقتی رازتو با ستاره ها در میون می ذاری منم در کنارت باشم .
 -رازم تو بودی .. هر شب اینو به ستاره ها می گفتم که تو از همه شون بهتری .. از همه شون خوشگل تری .. بهش می گفتم که تو ستاره اقبال منی ..همه چیز منی .. حالا تو رو نمیدم به دست اون ستاره ها .. تو رو نمیدم به آسمون .. تو رو میدم به خود خدا ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

خانواده خوش خیال 104

در سمتی دیگه فیروزه به حال خودش رو زمین دراز کشیده بود . یه نگاهش به آسمون بود و یه نگاهش به عرفان که داشت کون سارا دختردومی سامان رو می گایید که دقایقی پیش در حال سکس با اون بود .  واسه لحظاتی هم چشاش به امیر و سامان افتاد که دو تایی شون داشتن سحرو می کردند . چشاشو گذاشت رو هم تا کمی آروم بگیره ..یک باردیگه نگاهش به عرفان و سارا افتاد .  نگران عرفان بود از این که بی رویه انزال نشه و به خودش ضربه نزنه . و کمی هم نگران بود به خاطر این که عرفان خیلی غیرتی می شد و از این بیم داشت که نکنه  پسرش با یکی از اونایی که با هاش در حال سکسه در گیر شه . خودشو به نزد عرفان و سارا رسوند ..
سارا : سلام فیروزه جون ..
فیروزه : سلام دخترم ..
سارا : ببخشید این عرفان همیشه این قدر کله شقه ؟
 -مگه چی شده .اون که خیلی مهربونه . خیلی هم سر به زیره ..
عرفان اخم کرده سکوت کرده بود . هنوز در شوک اون آب کیر هایی بود که از کس و کون مادرش پس زده حسابی در روحیه اش اثر گذاشته بود .
سارا : آخه مامان الان کس من کیر می خواد اون به زور فرو کرده توی کون من ..
-حالا دخترم عیبی نداره تو کوتاه بیا ..
فیروزه رو کرد به عرفان و گفت ..
-پسرم .. این سارا جانه . دختر سامان خانه که باباش بی اندازه به ما لطف داره . اجازه داده از امکانات خونه اش استفاده کنیم و تو الان داری دخترشو هم می کنی .. با زنش بودی و با مادرش و خیلی های دیگه . پس واسه چی این قدر سارا جونو اذیتش می کنی . تو که منو می شناسی  وقتی پای عدالت در میون باشه غریب و آشنا جدا نمی کنم .
 عرفان به یاد حرفایی افتاده بود که سحر بهش زده بود و اون این که اگه فیروزه از دستش عصبی شه ممکنه مانع ورود اون به جمع خونواده خوش خیال شه . فیروزه خودشو به اونا نزدیک تر کرد و یه دستشو گذاشت روی کس سارا و شروع کرد به مالوندن اون .. و دست دیگه شو گذاشت زیر کیر پسرش عرفان  دو تا بیضه هاشو کمی مالید بعد از همون جهت به طرف  تنه کیر رفت .
-عرفان می بینم که خیلی کاری شده .. فقط یادت باشه که این جا هر کی آزاده که هر کاری دلش بخواد انجام بده . هر کی رو که حتما منظورمو گرفتی و هر کاری رو هم که می دونی به چی میگم .
عرفان صورتش سرخ شده بود . دوست نداشت که مامانش اونو پیش سارا تحقیر کنه . سارا هم متوجه شده بود که فیروزه چی داره میگه . هر چند از این کار فیروزه خوشحال شده بود ولی دلش نمی خواست که عرفان خجالت بکشه و احساس بدی پیدا کنه .
 سارا : آخخخخخخخخخ  فیروزه جون .. انگشتات  داره روی کس من جادو می کنه ..
-الان به جای انگشتای من باید کیر عرفان جونم این جا می بود ..
 فیروزه رو کرد به عرفان و گفت عزیزم مثل این که دیگه از دیدن من خوشحال نمیشی . نشون بده که پسر منی . تو هم یه حالی بده دیگه . تو که منو می شناسی .
 این یه تیکه رو عرفان متوجه نشد که مادرش اونو تهدید می کنه یا این که فقط داره نیازشو میگه . فیروزه لباشو به لبای عرفان نزدیک کرد . مادر و پسر یه بوسه لب به لب و داغو شروع کرده عرفان هم کف دستشو گذاشته بود  روی کس مادرش و چنگ اندازی به اونو شروع کرده بود . پنجه هاشو روی کس نگه می داشت و بعد چند تا از اون انگشتاشو فرو می کرد توی کس فیروزه ..
 -اووووووففففف پسرم .. پسرم تو خیلی عالی هستی .. همین طور آروم آروم ادامه بده . حال مامانتو بساز . ولی قبلش سارا جونو هم نباید فراموش کنی .. عرفان وقتی انگشتشو توی کس مامانش فرو کرد حس کرد که داخل کس یه چسبندگی هایی داره .. دستشو کشید بیرون .. متوجه شد که یه قسمت از منی پدر بزرگ سارا که توی کس مادرش ریخته شده رو کشیده بیرون .. هر چند تقریبا حل شده نشون می داد ولی چندشش شده بود .. حس عجیبی پیدا کرده بود . بدون این که لباشو از رو لبای مامانش ور داره نگاهشو به کون سارا دوخت .. اسیر خشم شده بود یه فشار رو به جلویی به خودش آورد و سعی کرد حواسشو فقط جفت این کنه که داره از کون سارا .. دختر و نوه سامان و سیامک لذت می بره ..
سارا : وااااااییییییی عرفان تو چته ..
 فیروزه که نگاهش به حالت کیر سهیل بود   و لباش رو لبای پسرش , از حالت صورت و حرکات عرفان فهمیده بود که اون داره با نوعی خشم سارا رو می کنه . یه انگشتشو گذاشت روی کیر پسرش .. عرفان در حال انزال و خالی کردن آب کیرش لبای مامانشو گاز می گرفت ..
فیروزه : حالا مث یه بچه خوب کیرت رو از توی کون سارا بیرون می کشی و می کنی توی کسش . این قدر دختر مردم رو اذیت نکن دیگه . اون چه گناهی کرده که داری دق دلی تو سر اون خالی می کنی .
-مامان اگه بخوام بکنم توی کس توچی ؟ 
فیروزه : هر کاری یه موقعی داره ...ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 107

فرزان دیگه از فروزان چیزی نمی گفت . شاید اونم متوجه شده بود که کار خواهرش اشتباه بوده و نباید این قدر زود وقتی که حتی کفن سپهر هم خشک نشده بره و از دواج کنه .  دیگه حساب ماه و هفته از دستم در رفته بود . نمی تونستم رو هیچی حساب کنم . زندگی به من روی سیاه خودشو نشون داده بود و منم می خواستم غرق این سیاهی ها شم . اما گویی خدا به من گفته بود که باید در یه جایی بمونم و دیگه تکون نخورم . در جا بزنم . در یه منطقه ای عذاب بکشم و دیگه شکایتی نکنم . آره من حتی حق شکایت نداشتم . حق نداشتم که بگم می خوام زندگی کنم و یا می خوام بمیرم . من یک انسان نبودم و بعد از خدا بیشتر از هر کسی می دونستم که یک انسان نیستم . ولی یه روز یه عکسی رو دیدم که دلم لرزید . عکسی از فرزانه در کنار شوهرش .. بار دار بود ..این دومین عکسی بود که در این حالت می دیدم ..باید تا چند وقت دیگه زایمان می کرد .  مقصر خودم بودم که وقتی برای ساعتی از دفتر رفته بود بیرون به وسایل شخصی اون سر زدم .راستش من نمی خواستم این اتفاق بیفته . قبل از رفتن فرزان احساس کرده بودم که اون داره یه چیزی رو نگاه می کنه .. و بعد اونو گذاشت توی کشوش .  اون لحظه ستاره هم رفته بود بیرون . کاش فضولی نمی کردم . برای لحظاتی به صورت فروزان در اون عکس خیره شدم . دلم می خواست حس اونو بفهمم . بفهمم که آیا خوشحاله یا نه ؟ بفهمم که در مورد من چه احساسی داره . آیا احساس خوشبختی و آرامش می کنه یا نه ؟ هیچ به فکر گذشته ها هست یا نه ؟ ولی نمی تونستم متوجه چیزی شم . انگار چشاش در کاسه سرش نمای خاصی نداشتن . دلم می خواست گلوی فر هادو می گرفتم و با همین دستام خفه اش می کردم . اون همه چی منو ازم گرفته بود .. ولی اگه می خواستم منطقی قضاوت کنم مقصر اصلی خود من بودم و شایدم فروزان . فرهاد هیچ تقصیری نداشت . اون اومد و از فروزان خواستگاری کرد و با هم از دواج کردند .. ولی با همه اینا دوست داشتم بزنمش . عکسو گذاشتم سر جاش . احساساتم گل کرده بود . بازم گریه کردم . دلم پر بود . چرا ..  دریغ از یه تماس . اگه من پست بودم حداقل یه خورده رو هم که تو شریکم بودی فروزان . به خاطر همون .. من دارم می میرم ولی نمی میرم . کی می خوای بیای سراغم .. کی ؟ ستاره بر گشت و منو بازم داغون دید ..
 -ببینم چت شده تو بازم گریه کردی ؟ شدی مثل دختر بچه ها .. نا سلامتی تو هم مردی ها .. بابا مامانم این قدر گریه نمی کنن که تو خودت رو داری به کشتن میدی . بس کن فر هوش . آخرش تو منو دق میدی و می کشی . من تا کی می تونم همراهت باشم . من می میرم و تو تنها می مونی فر هوش ؟ اون وقت به خودت میگی کاش ستاره زنده بود و پر حرفی می کرد . کاش با هام می موند و تنهام نمی ذاشت . وای پسر تو چطوری می تونی دوری من و سپهر هر دو رو تحمل کنی ..
-ستاره تو چقدر با مزه شدی ..
ستاره : چیکار کنم بودن با با مزه هایی مثل تو منو این قدر شوخ و شاد و شنگول کرده و از خوشی زیاد نمی دونم چیکار کنم .
-حالا بهم متلک میگی ؟
ستاره : تو که می دونی من نسبت به تو چه احساسی دارم . در ضمن نمی خوای اون حرفای تکراری همیشگی ات رو بر زبون بیاری .
-خب من راستشو میگم که دوست دختر داشتم خلاصه عاشق یکی بودم و اون قالم گذاشت و رفت .
ستاره : جدی میگی ؟ به تو نمیاد که واسه اون چیزی که دوست داری تلاش نکنی . اگه اون قالت گذاشت و رفت تو چرا دنبالش نرفتی . چرا کاری نکردی که اون قالت نذاره ؟ تو که خیلی زرنگ تر از این حرفا بودی . تازه اون کی قالت گذاشت و رفت که ما چیزی ندیدیم ؟ قبل از این که سپهر بمیره تو این جوری نبودی . فقط به خاطر داداشمه که تو این قدر پریشونی . می دونم پای هیچ زن دیگه ای در میون نیست .
-اگه بود چی ؟ !
ستاره : اعصاب منو خط خطی نکن . اصلا من میرم و تنهات می ذارم .
 -خسته شدم از دست کل کل کردن با تو .
ستاره : حق داری خسته شی . چون من همیشه حرف حسابو می زنم . همیشه ..
 -این قدر به خودت نناز .  
ستاره : وقنی یه همراه خوبی مثل تو دارم چرا به خودم ننازم . قیافه رو . من دیگه چه جوری ردیفت کنم .
-هیچی صد بار بهت میگم برو واسم یه زن بگیر .. یه دختر خوب انتخاب کن ..  
ستاره : فکر کردی در این دوره زمونه  زنا به حال مرداشون دل می سوزونن ؟
 -می دونم فقط ستاره استثناست .
ستاره : من نخواستم سنگ خودمو به سینه بزنم . آخرش از دست تو دق می کنم .
 -هزار بار بهت گفتم آدم قحطی نبوده که تو منو دوست داشته باشی . 
ستاره : کی بهت گفته من دوستت دارم ؟
-حالا ساکت شو فرزان داره میاد . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

زنی عاشق آنال سکس 156

مونده بودم که چیکار کنم . خیلی دلم می خواست که برم . اون می خواست که اگه زوج اون در این میهمونی نمیشم بهش بگم تا یه فکر دیگه ای واسه خودش بکنه . این نشون می داد که چقدر دوستم داره و یه من فکر می کنه . می دونستم که بالاخره بهش جواب مثبت میدم . اگه دیر کنم و اون یکی دیگه رو واسه خودش پیدا کنه . در اون مهمونی چه خبره ؟ آیا خاله و شوهر خاله اش هستند ؟ اونا منو می بینن ؟ تعجب نمی کنن که چرا زن همسایه روبرویی اومده و در مجلس اونا شرکت داره ؟ احتما لا در این مراسم اونایی که میانسال یا پیر باشن شرکت نمی کنن تا مهمونی یکدست باشه . بازم زنگ در خونه مون به صدا در اومد . ای بابا . این پسره انگار ول کن نبود . فکر کنم اگه شلوارمو می کشیدم پایین و می گفتم بیا بکن بازم دست از سرم ور نمی داشت . این بار از توی مانیتور آیفون نگاه کردم .. این دیگه کیه . قیافه اش به خوبی مشخص نبود .. یه زن یا دختری بود که سرشو انداخته بود پایین .. هرچی فکر می کردم کجا دیدمش چیزی به یادم نمیومد . هر چی هم گفتم بفر مایید صداش نمیومد . انگار صدای زنگ در خونه مون اشکال  پیدا کرده بود . رفتم دم در ..
 -وااااااااووووو .. فدات شم .  چه عجب ! دختر تو یادی از ما کردی .. کجا بودی .. حالا عروسی کردیم و رفتیم دیگه نباس یه نگاه به پشت سرت بندازی ؟
اون کسی نبود جز سحر دختر عمه من که نخستین خاطرات سکسی خودمو  توی خونه اونا داشتم . با اون پسرایی که اومده بودن کون بکنن . اون و دوست مشترکمون مونا که سه تایی مون رفتیم زیر کیر پسرا . .. یه لحظه خاطرات اون روزمثل یه فیلم از جلو چشام گذشت . رفتم توی فکر .. همون وقتی که شجاعانه رفتم جلو و خودمو زیر کیر های کلفت اون دو تا پسر قرار دادم که بعدش نفر سومی هم از راه رسید . خیلی زود از اون حالت در اومدم تا سحر منو زیر سوال نبره .. همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم ...
-خب سحر جون تعریف کن ببینم . از مونا جون چه خبر . شنیدم از وقتی که شوهرش ازش جدا شده افسردگی گرفته . تو هم که با دوست پسری که عاشقش بودی بهم زدی .. همه تون دیگه حسابی خرابکاری کردین و رفتین .
 -این قدر زود قضاوت نکن دختر دایی . ما دخترا هیشکدوم مقصر نبودیم . من با دوست پسرم به هم نزدم . اون می خواست باهام از دواج کنه ولی دروغ می گفت . خودمو در اختیارش گذاشتم . خیلی هم خودشو خوب نشون داد . واسم خیلی خرج می کرد . طوری که خونواده ما رو آزاد گذاشته بودند . می خواست با هام از دواج کنه . نمی دونم چرا این همه هزینه کرده بود وقتی که می خواست با خونواده اش بره خارج و بر نگرده .
-ببینم تو که تسلیمش نشدی ..
 -چرا همین کارو هم کردم . مونا هم که در دوران  عقدش , شوهره پرده شو زده . حداقل اون شرافتمندانه تر زن شده . .. شوهرشم معتاد بوده و دادگاه طلاقشونو ردیف کرده .. اون حالا یه آپار تمان از خودش داره و بیشتر وقتا ما با همیم ..
-ببینم سحر جون نکنه کاسبی راه انداختین .
-چی داری میگی آتنا . انگاری تو ما رو با جنده اشتباه گرفتی ها . ..
بی اختیار می خندیدم ..
-چرا می خندی ..
 -هیچی سحر دلم واسه جنده ها می سوزه که اسمشون بد در رفته ..
-ببینم اگه برات جور کنم می تونی بیای مهمونی ؟ همین خونه روبروتونه ..
 -چی ؟ ! منزل آقای سعادتی ؟ که خواهر زاده شون سیاوش که سی سالشه و مهندسی عمران خونده و تازه از خارج اومده و اون جا زندگی می کنه ؟
سحر : تو چی داری میگی ؟ ! تو این همه اطلاعات رو از کجا داری . نکنه با اونم آره  -میگم سحر ..  حالا من باید این سوالو ازت بکنم . نکنه تو منو با جنده اشتباه گرفتی ؟ آدم اگه این چیزا رو از در و همسایه هاش ندونه که به درد لای جرز هم نمی خوره . حالا سحر جون برام توضیح بده که جریان چیه ..
-هیچی اون با یکی از دوستای مونا فامیله و خلاصه از اون جایی که تازه اومده دوستان زیادی نداره .. یه خورده دلار هایی که از اون ور آب آورده داره قلقلکش میده و اونو به خارش انداخته می خواد اونا رو بندازه دور . واسه همین می خواد یه مهمونی تر تیب بده که دخترا و پسرا  درش با هم خوش بگذرونن . حتی مونا به من گفته اگه یه زوج مورد اطمینان داری می تونی با خودت بیاری ..
 -تو و مونا چی . دوست پسر دارین ؟
 -کدوم مدلشو می خوای ؟ اگه دوست داشته باشی به تو هم قرض میدیم تا تو بیای . چی میگی ؟
-شوهرمو چیکار کنم .
-آتنا . تو یکی دیگه نمی خوای از شوهر واسم بگی . شوهر که نکردی . زن بردی . واسه تو دور زدن شوهرت کاری نداره . مار خوردی و افعی شدی .. چی میگی  عکس دو سه تا از پسرا رو آوردم . ولی اگه بدونی گلاره در مورد سیاوش چی می گفت .. که چقدر آقا و خوش تیپه و دخترا همه دوست دارن زنش شن ..
-معلومه دیگه با این شرایطی که اون داره منم باشم دوست دارم زنش شم ..
-چی میگی آتنا ..
-یه سوال ..شایدم جوابشو ندونی . این آقای سعادتی و زنش در مجلس اون شب هستند ؟ ..
 -نمی دونم ..الان یه زنگ واسه گلاره می زنم .
سحر واسه گلاره دوست مونا زنگ زد و اونم با سیاوش تماس گرفت و جوابشو به سحر داد .
-نه خانوم اونا نیستند . می تونی راحت باشی .. عکسا رو در بیارم ؟
-نه عزیزم  سحر جون .  من خودم یه آس دارم که تا چند لحظه دیگه متوجه میشی اون کیه .
 هنوز یک ساعت نگذشته بود که شماره رو از سیاوش گرفته بودم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که نکنه اون به همین زودی یه دختری رو واسه خودش انتخاب کرده باشه .. ولی می دونستم که بهم مهلت داده . براش زنگ زدم . به صدای بلند حرف می زدم تا سحر متوجه شه ..
 -الو .. آقا سیاوش سلام . خوبین ؟ آقا و خانوم سعادتی حالشون چه طوره .......من فکرامو کردم . به عنوان یک دوست قبول می کنم که زوج شما در این میهمانی باشم .. سحر دهنش از تعجب وامونده بسته نمی شد ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

یک سر و هزار سودا 97

کسش و قالب اون به اندازه ای کوچولو و ناز بود که  به خوبی توی دهنم جا می شد و من چند بار پشت هم  با کف دستم بهش ضربه زدم . حس کردم که دور و بر لب و چونه ام خیلی رقیق شده . افسانه ناله می کرد شدت ناله هاش بیشتر شده بود  .. دستمو گذاشتم جلو دهنش تا چیزی نگه .. اون ار گاسم شده بود . رفتم بالا تر و صورتمو گذاشتم رو صورتش . عشقبازی با اونو به شکل دیگه ای شروع کردم . لباشو به شکار لبای خودم در آوردم . بوسیدن یه لب دیگه .. بوی یه دختر دیگه .. همه شون بوی مشابهی داشتند . شاید عطرایی که به خودشون می زدند تفاوت داشت . اما بوی بدنشون , بوی گرم هوسشون همه شبیه به هم بود . ولی من تنوع و تازگی رو در تمام این بو های یکسان حس می کردم . افسانه رو غرق بوسه اش کرده بودم . اون دستشو رسونده بود به کیرم .. و اونو به سمت کسش هدایت می کرد . همون چیزی که من می خواستم ولی به گونه ای که خطر فرو رفتن توی کسشو نداشته باشه -عزیزم . دختر خوشگله .. عاشق کونت شدم . می خوام بکنمش . می خوام اون داخل خیس کنم .
-می تونی رو سینه هام بریزی . بریزی توی دهنم . رو کمرم .. رو شکمم .. ولی از کون دادن می ترسم . می ترسم تا مدتها نتونم سر جای خودم بشینم .
 -اصلا از این حرفا نزن . زنی که نتونه کون بده اصلا زن نیست . به نظر من وقتی که واسه دخترا جشن عبادت می گیرن و مسائل مذهبی رو به اونا آموزش میدن یه آموزش کون دادن هم باید واسه اونا بذارن که بتونن شوهرشونو از خودشون راضی داشته باشن . آخه اون یک هفته ای که شوهرشون پریوده برن چیکار کنن ..
-با تو یکی نمی تونم کل کل کنم از بس حرف زدی که سرمو خوردی . باشه چاره چیه من چه بگم چه نگم و چه بخوام و چه نخوام تو کار خودت رو انجام میدی ..
-خوشت میاد یا نه ..
-من از پسرایی که واسه گرفتن حقشون سماجت می کنن خوشم میاد ..
 -من فدای تو و حق خودم میشم . پس این جوری که گفتی کون تو حق مسلم منه .
-چه جورم ! فقط حواست باشه طوری فروش نکنی که من تا یه سالی رو مجبور بشم چهار دست و پا راه برم . 
-ناراحت نباش با همون کیرم برات پماد مخصوص می زنم تا کونت راه بیفته ..
 اونو بر گردوندم . اول یه ملچ ملوچ حسابی رو کون و کپلش به راه انداخته و به سینه هاش دست زدم . شونه هاشو بوسیده با موهاش بازی کردم و بعد هم اون کرمی رو که از کیفش  در آورده سرشو باز کردم و تا می تونستم اونو مالیدم به سوراخ کون افسانه و با انگشت کوچیکه خودم داخل و دور و بر کونشو نرم کردم ..
-اوووووووفففففف .. کونم کوننننننم می سوزه می سوززززززه ... شهروز حالا من چیکار کنم .
 -راهش اینه که یه چیزی رو الان بفرستم توی کونت که محل سوزشو داغ کنه و این جوری تسکین پیدا کنی ..
 -زود باش اون مسکن خودت رو بفرست . دلم می خواست کیرمو بذارم روی کسش و با اون قسمت بازی کنم و باهاش ور برم . کیرو بمالونم رو کسش و طوری سر حالش کنم که هر گز بهم نه نگه . ولی با خودم فکر کردم که من هر دختر و زنی رو که می کنم دفعه بعد این اونا هستند که سراغ منو می گیرن .. مگر چی بشه که هوسم گل کنه و دور و بر خودم کسی رو نبینم که بازم هر وقت اراده کنم می تونم برم به دنبال جنسای تازه .. کمی غصه ام شده بود . انگشتی رو که توی کون افسانه فرو کرده بودم کوچیک ترین انگشتم بود . دستمو گذاشته بودم جلوی دهنش و اون انگشتو هم کردم توی کونش .. یه جوری به خودش فشار می آورد که دلم سوخت ..
-عزیزم آروم تر .. خودت رو آزاد کن ول کن .. ریلکس باش . عضلات کون و مقعدت رو شل کن . این حس رو در خودت به وجود بیار که این کیر باید بره توی کونت و بهت حال بده ..
 طوری برای افسانه سخنرانی می کردم که انگاری عمریست که کونی باشم . کیرمو که رو سر سوراخ کون افسان گذاشتم حس کردم که این دیگه از اون کوناییه که که بتونم کیرمو توش فرو کنم معجزه کردم . فقط یه خورده بیشتر از سر کیرم که  می رفت داخل ولش می کردم همون جا وایسه .. ولی لعنتی  کله اش نمی رفت داخل . چقدر ناز داشت .  چین های دور کونش چه ناز و تازه نشون می دادند . بیشتر این چینها یه تیرگی و کبودی خاصی دارن ولی من این چین خوردگی رو به رنگ صورتی و قرمز کم رنگ می دیدم . سر کیرمو گذاشته بودم رو سر مقعدش . آروم یه فشاری بهش آوردم . کله کیرم تا نصفه می رفت ولی واسه محکم شدن جاش باید فشار بیشتری به کیرم می آوردم .  ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 134

بعد از چند ساعت استراحت ویدا و ماندانا به سوئیت خودشون بر گشتند و از پسرا هم خبری نبود . ظاهرا اونا هم رفته بودن سراغ کارای عقب افتاده شون .
 ویدا : میگم عشقم چه طوره که توی بغل هم بخوابیم .
ماندانا : بد نیست . فکر خوبیه . من که هنوز خوابم میاد .. ولی کار مون شده خوردن و خوابیدن و تسلیم شدن .
-مگه جز این کار دیگه ای هم داریم .
-دوست دارم بریم بیرون یه دوری بزنیم . یه خریدی .. یه پاساژی . فروشگاهی .. یه جای بین المللی .
-این جا همه جاش بین المللیه .
-من و تو هم که اومدیم و با صفا ترش کردیم .
ماندانا : می ترسم بریم دور بزنیم و کار دست خودمون بدیم .
ویدا : مگه ما دختر شاه پریونیم ؟ این قدر تیکه های خوشگل و رنگ و وارنگ هست که دیگه این پسرای خوش تیپ کجا بود بیان واسه من و تو پول خرج کنن .
 ماندانا : نیست که تا حالا از این کارا زیاد کردند .
ویدا : ولی ما خودمون هم نخواستیم . چون پر توقع نبودیم . همون جوری که در زندگی شخصی خودمون هم همین جوریم . ولی کو قدر بدونه ؟
 ماندانا : من اگه بگم یه چیزی ؟
ویدا : منظورت داداش وحید منه دیگه ؟
 ماندانا : اگه بهت بر خورد من حرفمو پس می گیرم .
 ویدا : تو هیچی رو از من پس نمی گیری چون من دوستت دارم و عاشقتم . واسه همین هم حرفا تو هم دوست دارم .. با این که هوا گرم بود ولی از اون جایی که نمی دونستن حال و روز شبشون چی میشه وسط روز رفتن بیرون .. چند فروشگاه لوازم خانگی و لباس رو زیرذره بین چشای خودشون گرفتن .
 ویدا : راستش من که از قیمتای این جا چیزی سر در نمیارم و حوصله خرید هم ندارم .
ماندانا : منم تا حدودی مثل توام . یعنی حداقل حالا رو این جوریم .
 ویدا : علتشو می دونم . چون توبه جای این که  به فکر خرید اجناس باشی به فکر خرید صاحب جنسی و مدام در این فکری که کدوم فروشنده خوش تیپ تره و جنسش بهتره . آدم این قدر روی کار رو که نگاه نمی کنه . باید عمقی نگر هم باشه .
ماندانا : به نظرت من چطوره همون اول برم عمق مسئله رو نگاه کنم . عمق همه شون به یه چیزی ختم میشه . حالا یکی عمیق تره یکی هم عمقش کمتره .
 ویدا : مانی جونم تو دیگه خسته نشدی هنوز دو روز نشده با چهار تا بودی .
 ماندانا : هنوز دو تا دیگه جا دارم . یه وقتی فکر نکنی که زن داداشت جنده شده ؟
 ویدا : این چه حرفیه که داری می زنی . اگه از این فکرا در مورد تو بکنم در مورد خودمم باید بکنم . چون هر کاری که تو انجام میدی منم دارم می کنم . می دونم بازم میگی که فرق بین ما و جنده ها در اینه که ما از بودن با مردای دیگه لذت می بریم و این جوری نیست که در یک روز با هر کی که از در وارد شد بپریم توی بغلش و بهش حال بدیم .. اینو که راست گفتی مانی . چون ما اگه توی خونه خودمون بودیم هر روز باید  یه بار به شوهر مون حال می دادیم .. پس از نظر کمیت و فشار کاری فرقی نمی کنه ولی ظاهر قضیه عوض شده .
ماندانا : گفتی فشار کاری ؟
دو تایی شون خندیدند . چون می دونستن که فشاری که پسرای حریص  و بیشترشون مجرد به اونا وارد می کنن خیلی بیشتر از فشاریه که شوهرشون بهشون میاره و حتی فعالیت خود اونا در رابطه با همسرشون ..
ماندانا : ببین من میگم دراین فروشگاه چه طوره یه خورده مخ زنی کنیم . دو تا پسراش هم خیلی خوش تیپن . احتمالا بومی نیستن .
ویدا : این جا بومی خیلی کم داره . تازه بومی هم باشن مگه چه ایرادی داره !
ماندانا : میگم الان می خوام یه ضد حال بزنم .
 ویدا : چه جوری ؟
ماندانا : ازش بخوام که چند تا شورت و سوتین بیاره و نشونمون بده .
ویدا : ولی فکر نکنم از این چیزا این جا پیداش شه . معمولا یه فروشنده زن هم باید داشته باشن .
 ماندانا : ولی این فروشگاه اون جوری هام نیست که حتما باید یه  زن هم بذارن ..
ویدا : من فکر کنم یکی دو جا تبلیغ سوتینو دیده باشم .
 ماندانا : این دو تا پسرو می بینی از اون شیطونا هستن . اگه یه چراغ سبز نشونشون بدیم همین جا قرمزمون می کنن . بهت قول میدم اصلا توجه نمی کنن که  جلوی مغازه کیه و جریان چیه . از اونایی هستن که درو می بندن و ما رو می برن اون بالای مغازه و هر بلایی که دوست داشته باشن سر مون میارن .
ویدا : و تو یک بار دیگه به یکی از آرزوهات می رسی .
ماندانا : نیست که آرزوی تو نیست .
 ماندانا : با این که خیلی ناز و خوش تیپ و حشری نشون میدن ولی هیکل اون چهار تایی که این دوروزه با اونا بودیمو ندارن .
 ویدا : حالا شاید لختشون این جوری نباشه . میگم بریم و بی خیالشون شیم . یه وقتی آبرو ریزی میشه ها . اون وقت فکر می کنن ما جنده هستیم .
 ماندانا : آخ که چقدر از این واژه چندشم میشه . اصلا به کلاس ما نمیاد که به شوخی هم خودمونو با جنده ها مقایسه کنیم .
ویدا بازم خنده اش گرفته بود .
 ماندانا : ببخشید آقا شما شورت و سوتین هم دارین ؟ که استاندارد شده و مطابق آخرین مد روز باشه ؟..
جوانک یک لبخندی زد و گفت فراوون .. منتها اون بالاست .. اگه تشریف بیارید اون بالا همه رقمشو نشونتون میدیم . ..ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی 

شیدای شی میل 116

شورتمو در آوردم تا سمیه دیگه خیلی راحت و جانانه بتونه کیرمو ببینه . سعی کردم به بدنش مخصوصا به کونش خیره نگاه نکنم . -وااااااااااییییییییی شیدا .. نمی دونم چی بگم نمی دونم . یعنی نگاه کردن به  کیر تو حرامه ؟ گناه داره ؟
 -نمی دونم عزیزم . اینو باید از مردای کونی پرسید ..
-چه ربطی داره !
در واقع این حرفو زده بودم که مثلا می خواستم بگم که تو برو جلو شوهر کونی خودت رو بگیر که دیلدو فرو می کنی توی کونش و این حرام نیست . حالا نگاه کردن به کیر یک شی میل برات تا این حد گناه و حرام میشه ؟ دیگه سعی کردم چیزی نگم و خونسردی خودمو حفظ کنم . باید متعادل می بودم . یه لحظه سمیه یه پهلو کرد و بی اختیار چشمم به کونش افتاد . این کیر لعنتی من که گاه طول می کشید شق شه و بعضی وقتا هم مثل کیر خواجه ها عمل می کرد معلوم نبود چش شده که به دیدن کون سمیه درجا شق شد . تقریبا حالت یه کیر مردونه رو پیدا کرده بود . حالا این من بودم که خودمو یه پهلو می کردم  تا سمیه متوجه شرایط من نشه ... ولی اون نگاهش همچنان رو کیر من زوم شده بود ...
-نمی دونم چی بگم .
-سمیه جون . سر نوشت من این بوده . این دست تقدیره که من به این صورت باشم . با کسی که نمیشه جنگید . حالا مصلحت اونی که ما رو آفریده بر چه قرار می گیره خودش می دونه و خودش .
 -ولی هر چیزی حتما یه راهی داره . اون وقت تو و دختر عموم لاله همیشه با همین ؟ من نمی دونم چی بگم . من اطلاع زیادی در مورد شرایط آدمایی مث شما ندارم .
 -من همه جور حس مردونه رو هم دارم . هیجان زنونه رو هم دارم . یعنی خیلی راحت به دیدن باسن مردا و زنا تحریک میشم .. اینو که گفتم خودشو کمی جمع کرد .. ولی در نگاهش یه حالتی بود که انگاری دلش واسه من می سوخت ..
-حالا راستشو بگو شیدا . تو تا حالا با زن یا مردی هم بودی ؟
-نپرس کی و چه جوری و با کی ؟ فقط همینو بهت بگم که هم با مرد بودم و هم با زن . این جوری نگام نکن . محکومم نکن . من هم یک انسانم باید خودمو ه جوری ار ضا کنم .  منم منی دارم . منتها قدرت باروری نداره و رنگش بیشتر به کرم  شکلاتی و گاهی کرم شبیهه .. در حالی که منی مردان شیری رنگه .
-تو با مردا هم بودی ؟ ..
حس کردم که حالا بهترین وقتیه که خودموئ بر شوهرش تحمیل کنم  یا اونو وسوسه کنم که یه جورایی تمایل پیدا کنه که من شوهرشو بکنم .
-می دونم کار درستی نبوده . ولی مردایی بودند که ...
-راحت حرفتو بزن . اگه می خوای اسم قسمتهای ممنوعه اندام رو هم ببری مشکلی نیست ..
 -داشتم می گفتم مردایی بودند کونی .. که دوست داشتن یه چیزی توی کونشون وول بخوره . با داخل مقعدشون بازی کنه .. و طرف دستاشو بذاره رو کونش و در عین بازی کردن و ور رفتن با کون و کپل کیرشو فرو کنه توی سوراخ کون .. اون مردا یه حس لذت عجیبی بهشون دست می داد که آدم تا کونی نباشه نمی تونه اینا رو حس کنه .من  اون مردا رو با تمام وجودم می کردم . اون مردا نمی خواستن کونی باشن .  یعنی نمی خواستن با یه مرد دیگه رابطه داشته باشن . با این حال کیر منو توی کونشون حس می کردن . دوست داشتن من به اونا لذت بدم . تا  کیر مردونه ای نباشه که مردونگی اونا رو ببره زیر سوال . در مقابل کیر زنونه شاید بشه راحت تر قبولش کرد و با هاش کنار اومد . البته سمیه  جان بعضی از مردا واقعا کونی هستند و از این که کیر های کلفت تر و دراز تر مردونه رو توی کونشون حس کنن بیشتر لذت می برن . بهشون مزه میده . مدام در فکر اینن که از دست زنشون در برن و کون بدن .. ولی من تا اون جایی که می تونستم سعی کردم که بسیاری از خونواده ها رو با استفاده از کیر خودم از متلاشی شدن نجات بدم . حتی زنا رو هم از کس و کون از هر دو سمت کردمشون . هم خودم ارضا شدم و هم کاری کردم که اونا هم حال کرده به اوج برسن .
سمیه اون استرس لحظاتی قبل رو نداشت . فکر کنم حرفایی رو که من در مورد مردای کونی زده بودم رو اون اثر کرده بود . شایدم مهران رفته بود به یه گوشه ای از شهر تا راحت تر کون بده . سمیه خیلی نگران نشون می داد . معلو.م بود که اون شوهرشو خیلی دوست داره . چون اونی که از حلال یا حرام بودن کیر ها می گفت اومد سمت من و گفت میشه به کیرت دست بزنم ؟
-قابل شما رو نداره .. این حرفو که زدم یه نگاه چپی بهم انداخت که جا رفتم . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

مردان مجرد , زنان متاهل 57

گلوریا کاملا حس می کرد که دیگه داره به جو اون جا عادت می کنه و همین حالا یاد گرفته که چه طور لحظات بدون سمیر رو هم سپری کرده احساس آشنایی کنه . برای احساس آشنایی کردن اول باید که احساس غریبی نکنی . و گلوریا دیگه احساس غربت نمی کرد .  وقتی که با سن بالا ولی هیکل خوبش تونست پسرا و مردای مجرد رو به سمت خودش بکشونه پس خیلی راحت می تونه با شرایط و جو محیط بسازه و کنار بیاد و  اون حتی نمی دونست سمیر حالا کجاست .. قالب قسمت جلوی بدن فینگلی  و قسمت وسطش افتاده بود روی کون گلوریا و.. اون بی اندازه کیف می کرد . فینگلی هم که کیرشو کرده بود توی کون گلوریا اون کون رو واسه خودش غولی می دید . شاید اگه یه هیکل هم اندازه یا حتی نصف گلوریا رو می داشت یه احساس دیگه ای راجع به اون پیدا می کرد . مرد ریزه میزه که رو کون گلوریا سوار بود مرتب باعث و بانی این مجلس رو دعا می کرد . خیلی ها رنگ کس و کونو ندیده بودند . از همین پسر مجردایی که دستشون به دهنشون نمی رسید چه برسه به کس زن یا دختری .
گلوریا : اکبر آقا ادامه بده . ادامه بده
گلوریا با خود می گفت تازه د ارم می فهمم کیف کردن یعنی چه و اگه تا ساعتها عشقبازی کنن اون صداش در نمیاد و نمیومد .. حالا می فهمم که دوستام چه جوری حال می کنن و  مدام در حال تغییر و تعویض دوست پسرن . .
 -اکبر آقا کیر خیلی تیزی داری .
-تیز تر هم میشه . همین جوری که دارم اونو به کست می مالم  لحظه به لحظه داغ و تیز میشه . قابل شما رو نداره .
 گلوریا : صاحبش قابل داره .
 گلوریا چشاشو بسته بود و به هماهنگی دو تا کیر در بدنش فکر می کرد . فینگلی فوق العاده خوشحال و هیجان زده بود و اعتماد به نفس خاصی رو احساس  می کرد از این که یه زن کون گنده رو داره می کنه که اون زن داره با کیرش حال می کنه .. و احساس خودشم نشون میده .
-آههههههه آهههههههه پسر کوچولو ... یه فشار دیگه به کیرت بیار ... بچرخون اون کیرت رو داخل مقعد من . کونم داره  تو روصدا می زنه تو باید زبونشو به خوبی بفهمی و ببینی که من چی می خوام .
 فینگلی : همون چیزی که می خوای الان داخله ..
 اکبر : شما دو تا عاشق و معشوق خوب دارین به هم دل میدین و قلوه می گیرین . من اکبر خان چیکار کنم .
فینگلی : اکبر جون ببینم زنایی که کس و کونو می ذاشتن بالا سرت کجان ؟
-چیه دوست داری اونا رو بفرستم سراغ تو که حالت رو جا بیارن ؟ اونا اگه کونشونوبذارن رو سرت  که کس و کونشونو لیس بزنی دیگه جلو رو تو نمی تونی ببینی . میگم فینگلی اگه دوست داری می تونی با سر بری توی کون گلوریا جون .. گلوریا : آقایون مجرد دیگه این قدر بی ادب و گستاخ نشین دیگه . منو این وسط قرار دادین و هرچی  دلتون می خواد و از دهنتون در میا د  دارین بهم حواله میدین ؟
 گلوریا ساکت موند تا این لحظات آخر  قبل از ار گاسمو در آسایش باشه . مردا گلوریا رو ار ضاش کردند . فینگلی بالاخره آبشو ریخت توی کون گلوریا و اکبر هم که گلوریا رو به ار گاسم رسونده بود با چند پرش کیر از همون پایین آب کیرشو با فشار رو به بالا فرستاد به داخل کس ... زن احساس می کرد که این یکی از لذت بخش ترین سکسهایی بوده که تاحالا داشته . وقتی کار اون دو تا مرد با گلوریا تموم شد زن از اونا فاصله گرفت و در همون حالت چند تا زن دیگه رفتن به سراغ کس و کونش و با زبون آبای بر گشتی از سوراخ اونو لیسش می زدن .  گلوریا حس می کرد که خیلی آروم شده . احساس می کرد که با همه آشناست . سمیر رو دید که چه جور داره با بنفشه ور میره .. و مردان و زنان دیگه ای که هر یک به نوعی مشغول بودند .. بعد از دقایقی هر کی رفت سر جای خودش نشست و اتوبوس به سوی مقصدی به راه افتاد که می شد گفت برای هیچیک از افرادی که درش بودن مشخص نبود جز راننده و یکی دو تن از دست اندر کاران این گرد همایی . بالاخره رسیدند به منطقه ای که یک دور نمای کوهستانی داشت .. احتمالا منطقه ای معتدل و نیمه خشک بود .. اونا شب رسیده بودند ... با این حال وارد خونه ای شدند که یه حالت قصر رو داشت . شاید بالغ بر چند هکتار زمین می شد . با این که شب بود  ولی زیبایی اون فضا در نور پروژکتور ها و لامپهای قوی به خوبی مشخص بود .. هنوز جمعیت از اتوبوس  ها پیاده نشده بودند . مسئول انتظامات هر ماشین اعلام کرد که  حضار باید کاملا بر هنه باشند و لباسهاشونو بذارن توی ساک دستی .. حالا وقت خواب صاحب اختیارن که چیزی تنشون کنن یا نه .. موبایل ها رو که با اخذ رسید قبلا تحویل داده بودن . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

ضربدری همون جمعه 3 (قسمت آخر )

پری : آروم تر آقایون .. آروم تر . من که خیلی خوشم میاد و لذت می برم . خیلی کیف داره . هیجان داره . اووووووووههههههه ...
سعید : راست میگی پری .. راست میگی .. تازه دارم حس می کنم که چقدر این کار تنوع داره و لذت بخشه ..
 پروا : پس من چی ؟ منو انداختین یه گوشه ای و دارین با هم حال می کنین ..
 سعید : پروا خوشگله خیلی کلکی ها .. یادت رفت چه جوری داشتی با من حال می کردی و خودت رو انداختی رو کیر من ؟
 پروا : ما خانوما تقصیری نداریم . هزار بار به شما از مضرات شراب گفتیم . نه تنها حرفمونو گوش نکردین بلکه ما رو وادارمون کردین که شراب هم بخوریم .
 سعید : حمید زن داداشت چه طوره ..
حمید : داداش بیسته حرف نداره . دو تا خواهر همه جاشون شبیه به همه.  کس و کون و سوراخاشون هم با هم مو نمی زنه ..  و با این اصلاح موی سر حتی پیشونی اونا هم یک اندازه به نظر میاد .. وقتی که موهای سرشونو میارن جلو .. ولی داداش !پروا هم بیکار نشسته . عصبی میشه ها .
پروا : حمید تو خواهرمو بکن و کاری به کار من نداشته باش . من و پری با هم از این حرفا نداریم .
سعید یه سالی رو از حمید بزرگتر بود و پری یک دقیقه از خواهرش زود تر به  دنیا اومده بود .
سعید : فقط خوب هوای پری رو داشته باش که ازت راضی باشه و دفعه دیگه رغبت کنه که خودشو در اختیارت بذاره .  ببینم کون تنگشو هم کردی ؟ حرف نداره .
 پری سرشو بالا گرفت و به چهره خواهرش نگاه کرد . دو تایی شون با تعجب لب ور چیدن از این که چی شد که مردا خیلی زود رام شدن و انگار اونا بیشتر طالب سکس ضربدری بودن . پری حس می کرد که به خاطر این آرامش و خوشی و بر قراری سکس ضربدری داره فوق العاده لذت می بره . حتی کون دادن به دامادش حمید هم اونو بی اندازه سر حالش کرده بود .
پری :  بچه ها تند تر .. تند تر .. سعید جون تو که حال و اخلاق منو می دونی . کسم آتیش گرفته منو ببوس .. ببوس ..
 پروا خودشو رسوند پیش اونایا موهای خواهرش بازی می کرد . کیر شوهرش حمید رو می دید که چه جوری توی کون خواهرش فرو میره و عقب نشینی میکنه .. رفت طرف شوهرش .
 پروا : عزیزم با کون خواهرم چه طوری ..
 حمید : من حالا لبهای قشنگ زنمو می خوام .
 حمید در حالی که کیرشو توی کون پری فرو کرده بود با یه بوسه لب به لب عاشقونه پروا رو به عالم خلسه برد . پری یه جیغی کشید و با چند پرش و حرکت از این سمت به اون سمت ار گاسم شد و بعدش مردا دو تایی شون رفتن سراغ پروا و اونو ارضاش کردند .
حمید : حالا اگه گفتین وقت چیه ؟ .. وقت اینه که نشون بدیم برای چی این جا دور هم جمع شدیم و از این شب رویایی نهایت استفاده رو ببریم .  حالا دیگه وقت اینه که  در هوشیاری , هوشیاری خودمونو نشون بدیم و نشون بدیم که از سکس ضربدری نهایت استفاده رو می بریم .
حمید رفت سراغ خواهر زنش پری و سعید هم به پروا چسبید ..
 پروا : به این میگن ضربدری . اونم کنار هم . چه صفایی داره . دو تا خواهر و دو تا برادر . آخ که از این با حال تر نمیشه .
 پری : من امشب شادم از غم آزادم .
 حمید : همش به خاطر کیر منه .
پری : این قدر خودت رو نگیر . کیر شوهرم سعید حرف نداره . حالا یه تعریف هم ازت کردیم دیگه این قدر قیافه نگیر مغرور نشو .
 زنا طاقباز شده لنگاشونو انداختن رو دوش برادر شوهرا و اونا هم از روبرو شروع کردن به کردن کسشون ..
سعید : داداش حمید .. سینه های زنم پری جون رو هم فراموش نکن . وقتی آروم چنگش می گیری متوجه میشه که یواش یواش سفت میشه .. چه آبداره !
پروا : سعید جون تو از سینه های من خوشت نیومد ؟
 سعید : اوووووففففف می میرم براش .
 پروا : همون جوری که واسه خواهر من مردی ؟
سعید : نکنه دوست داری راستی راستی بمیرم .
 حمید : داداش هر دو تا شون کس تنگن ..
سعید : کس تنگ و همه جا قشنگ .
پروا : من دیگه هلاکم . هلاک عشق پاکم .. اسیر باد و خاکم .. بکن داداش تو کسسم برات یه سینه چاکم .. من خیلی پاک پاکم ..
 حمید : بر منکرش لعنت ..
 در همین لحظه پری یه جیغی کشید و خودشو ول کرد و آب کسش با فشار ریخت بیرون ..
پری : چه حالی کردم ..
پروا هم هوس اینو کرده بود که به همین صورت ار گاسم شه .. حمید با چند ضربه پشت هم , آبشو توی کس پری خالی کرد و اومد بالا سر زنش پروا ... کیرشو فرو کرد توی دهن زنش .. و با دستاش با سینه ها و موهای سر زنش بازی می کرد . پروا حس می کرد که با این کار حمید داره به ار گاسم نزدیک میشه .. به برادر شوهرش اشاره زد که تند تر اونو بکنه . پاهاش همچنان رو شونه های سعید قرار داشت .. و بعد یه لحظه که به مرز انفجار رسیده بود کیر شوهرشو از دهن بیرون کشید . و به دامادش که همون برادر شوهرش می شد گفت
 - سعید جون هر وقت گفتم بکش بیرون . حالا تند تند کسمو بکن ...
 چند لحظه بعد هم سعید که کیرشو از کس خواهر زنش یا همون زن داداشش کشید بیرون آب کس پروا هم به حالت جهش قوسی شکل از کسش زد بیرون .. و بعد از این که سعید آبشو توی کس خواهر زنش خالی کرد چهار تایی شون کنار هم  دراز کشیدن  سعید : به این میگن اوج صمیمیت ..
پری : آره عزیزم موافقم ..
 پروا : باید بیشتر از این بر نامه ها داشته باشیم .
حمید : حتی می تونیم این حسو به نسلهای بعد یا فرزندانمون انتقال بدیم ..
پری : فقط یادمون باشه ضربدری هم نوعی جمع شدنه ...
 چهار تایی شون احساس می کردند که تا به حال تا به این اندازه سکس سبب آرامش اونا نشده بود ... پایان ... نویسنده .... ایرانی 
 

ابزار وبمستر